حافظ

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب


گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
نظرات 2 + ارسال نظر
آرش یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 05:42 ب.ظ http://bb-del.blogsky.com

سلام!
شعر قشنگی بود، مرسی!

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی
آنچه در مذهب ارباب طریقت نبود...
***************************
پیشم بیا، خوشحال می شم.
پایدار باشی.

گلستان نور شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:04 ق.ظ http://srf.mihanblog.com

سلام.
با یک شعر جدید از حافظ آپدیت کردم.
نظر یادتون نره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد