دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش یکی از دوستان مخلص را مکر آواز من رسید به کوش گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و من خاموش
علیرضا
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1384 ساعت 07:38 ب.ظ
زمان می گذرد و من تنها در میان گرداب زمان حرکت می کنم همراه خاطراتی که در هم پیچیده می شوند و در نقطه ای دور به ابدیت می رسند شاید که من نیز تنها خاطره ای دور و مبهم باشم...خاطره دیروز یک شمع ...شاید که تنها شهابی گذرا باشم که بعد از سوختنم کودکی ارزویی را زیر لب زمزمه کند
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
زمان می گذرد و من تنها در میان گرداب زمان حرکت می کنم همراه خاطراتی که در هم پیچیده می شوند و در نقطه ای دور به ابدیت می رسند شاید که من نیز تنها خاطره ای دور و مبهم باشم...خاطره دیروز یک شمع ...شاید که تنها شهابی گذرا باشم که بعد از سوختنم کودکی ارزویی را زیر لب زمزمه کند