دید و باز دید عید جلال آل احمد |
|
- سلام حضرت استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است. روزنامه نویس که دهانش پر بود بمیان حرف او دوید: - پس معلوم شد چرا آقا با دولت سر قوز آمده اند. هه! ما بازاریها – گر چه ببخشید من بازاری نیستم، بازرگانم - همیشه به حقیقت امر نگاه میکنیم. آخر آقاجان با توقیف یک روزنامه شما که لابد با آن صبح تا شام جز فحاشی کار دیگری نمیکرده اید که نباید دولت سرنگون بشود! باید دید دولت ها برای ملت چکار می کنند؟ آخر جانم این دولت را از بین ببرید – ببرید . من از آن دفاع نمیکنم. ولی آن وقت کی را سرو کار خواهید آورد؟ یکی از آن بدتر! (خودش جواب داد و هر هر خندید) از حق نباید گذشت، این دولت چکار است که نکرده؟ من خودم یک مال التجاره کلانم را متفقین در ولایات توقیف کرده بودند؛ عصر به من خبر رسید؛ شبانه به منزل نخست وزیر رفتم و خواستمش – با «روب دوشام » آمد پیش من. قضایا را گفتم. فوری به وزیر خارجه اش تلفن کرد و گفت سفیر آن دولت را بخواهند و کار مرا برسد. و فردا کار من درست بود. آخر شما ... * - علیک سلام ننه جون - عیدت مبارک - صدسال به این سالها. زیر سایه امام زمون، کربلای معلا، نجف اشرف. نن جون مگه عیدی بشه و سالی بیاد و بره که این ورا پیدات بشه! چرا سری باین ننه جونت نمیزنی؟ ای بیغیرت، من که با شماها اینقدر محبت دارم چرا شما پوس کلفتا بمن محل نمی زارین؟ ننه جون خیلی خوش اومدی. چی بگم؟ منکه بلد نیستم بشما فکلیا بگم: تربیک - چه میدونم - تبریک عرض میکنم. ما قدیمیا دیگه کجا این حرفها رو بلد میشیم؟ خوب ننه جون بیا این بالا رو دشک بشین دهنتو شیرین کن. شما، تازگی، ننه، از پسرکم کاغذ ماغذی ندارین؟ نمیدونم کی میادش. شما چی میگین ننه؟ واسه سیززه اینجا میرسه یا سیززرم تو بیابونا در میکنه؟ خدا پشت و پناش باشه ننه جون. ماشالاه ماشالاه خیلی خوش سفره پنج ماس رفته و هنوز دلش نمیخاد برگرده سر خونه زندگیش و پیش ننه پیرش. اما ای ننه ... بیاد چه کنه؟ روزی رو خدا هر جا باشه میرسونه. منم که تا حالا گشنه نمونده م. پس بیاد چه کنه؟ اونجا در جوار اون بزرگوارا، یه زیارت سیر میکنه. ما که قسمتمون نیست. وقتی ام میخاس بره هر چه اصرارش کردم منو نبرد. خوب راسی ننه بگو ببینم خانومت چطوره؟ خوبه؟ اهل خونتون که سلامتن؟ آره؟... * با رفیقم که به تنهایی خجالت میکشید بدیدن ریس اداره شان آقای - ب - برود که در ضمن رییس انجمن شمال غرب هم بود صبح روز سوم عید در منزل ایشان را میکوبیدیم. کلفت نازک صدایی از لای در، در جواب ما گفت که آقا تشریف ندارند. راستی حافظه چقدر به انسان خیانت میکند؟ تازه یادم میآمد که ایشان روز بیست و ششم اسفند در روزنامه آگهی داده بودند که: * دست آقا را بوسیدم و در یک گوشه مجلس زانو زدم. با وجود اینکه جز خود آقا کسی مرا نمیشناخت همه یا الله گفتند و جلوی پایم بلند شدند. * میخواستم برای دیدن کسی بپا ماشین بروم. اتوبوس خط چهار کمتر پیدا میشد. جمعیتی که یا به دید و بازدید و یا به « شاب دولزیم » میرفتند تا یک اتوبوس میرسید بطرف آن هجوم میآوردند. زن ها با چادر نمازهای گل و بوته دار و لب های قرمز قرمز و ابروهای تابتا، و مردها و پسر بچه ها با گیوه های نو و سفید، روی هم می ریختند و معلوم نبود این گیوه های نو و این لباسهای شیرینی خوران عید از آن میان بچه حال بیرون خواهد آمد. راستش دلم نمیامد وارد جمعیت شوم. نه از ین لحاظ که منهم لباس نوی در بر داشتم - نه. دلم نمیخواست کفشهای کثیف من و تخت های کثیف تر آن گیوه ها و کفشهای نو و واکس زده مردمی را که به عید دیدنی میرفتند خراب کند. آنقدر ایستادم تا جمعیت کم شد. اکنون اتوبوس که میرسید کسی نبود تا هجوم بیاورد. |
لیام اوفلارتی
برگردان از مهری یلفانی
عصر بلند ماه ژوئن به شب مى پیوست. دوبلین در تاریکى فرو مى رفت، اما روشنایى کمرنگ مهتاب که از پشت ابرهاى کم پشت مى تابید، مثل نور غروب بر خیابان ها وآب تیره liffey پرتو مى افکند. در اطراف " فور کورت" محاصره شده صداى غرش تیراندازى اسحله سنگین به گوش مى رسید. اینجا و آنجا مسلسل ها و تفنگ ها سکوت شب را مى شکستند، و همانند صداى پارس سگ ها در مزارع دوردست، برای مدتی قطع و دوباره از سر گرفته مى شدند. جمهورى خواهان و جدایى طلبان در گیر یک جنک میهنى بودند.
بر بالاى بام خانه اى نزدیک پل اوکانل یک چریک جمهورى خواه به نگهبانى مشغول بود. یک تفنگ در کنارش بود و دوربینی روی شانه داشت. چهره اش به چهره دانشجویى شباهت داشت؛ لاغر و ریاضت کشیده، اما در نگاهش درخشش تعصب بود. عمیق و متفکر، مثل نگاه مردى که به مرگ مى نگرد.
با ولع ساندویجى را می بلعید. از صبح تا بحال چیزى نخورده بود. مثل قحطی زدگان ساندویج را تمام کرد. فلاسکى از ویسکى از جیب بیرون آوردو جرعه اى نوشید. فلاسک را دوباره در جیب گذاشت. براى لحظه اى ماند و در این فکر بود که خطر روشن کردن سیگارى را به جان بخرد یا نه. جرقه ممکن بود در تاریکى دیده شود و دشمن او را ببیند. تصمیم گرفت ریسک کند.
سیگار را بین دو لب قرار داد وکبریت کشید ابتدا جرقه ای دید و بعد نفیر یک گلوله را شنید که از بالاى سرش رد شد. سیگار را بلافاصله انداخت. جرقه را دیده بود. درآن طرف خیابان بود.
روى پشت بام سر خورد و به آرامى خود را در پناه دودکش قرارداد و چشم هایش در سطح بالاى جان پناه قرار گرفت. چیزى دیده نمى شد- جز تصویرى محو از بام خانه ها در مقابل آسمان آبى. دشمن در دیدرس نگاه او بود.
یک خود رو مسلح از پل گذشت و به آهستگى در خیابان جلو رفت و پنجاه یارد دورتر در آن سوى خیابان توقف کرد. چریک مى توانست صداى خفه موتور آن را بشنود. قلبش تندتر مى زد. خودرو دشمن بود. خواست آتش کند، اما مى دانست بیهوده است. گلوله هایش از بدنه فولادى که مثل غولى خاکسترى به نظر مى رسید، عبور نمى کرد.
از گوشه اى از خیابان پیرزنى پیدا شد که سرش را با شال سیاه ژنده اى پوشانده بود. زن با مردی که در اتاقک خودرو بود شروع به گفتگو کرد. به جایى که او بود، اشاره کرد؛ یک خبرچین.
در اتاقک بازشد. سر و شانه مرد پیدا شد که به سمت چریک نگاه مى کرد. چریک تفنگش را بلند کرد وشلیک کرد. سر مرد به سنگینى روى دیواره اتاقک افتاد. زن به طرف دیگر خیابان فرارکرد. چریک دوباره شلیک کرد. زن چرخى زد و با فریادى در جوى فاضل آب افتاد.
ناگهان از سمت دیگر صداى شلیکى شنیده شد و چریک تفنگش را با فحشى به زمین انداخت. تفنگ تلق تلق کنان روى بام افتاد. صدایی که به نظر چریک می توانست مرده را هم متوجه کند. ایستاد که تفنگ را بردارد. نتوانست. بازویش بى حس بود.
زبر لب نجوا کرد: " یا مسیح، زخمى شده ام."
روى بام دراز کشید و سینه خیز خود را به پشت جان پناه کشاند. با دست چپ بازوى زخمى را لمس کرد. دردى نداشت - فقط یک احساس مرده. نتوانست آن را تکان دهد. بازویش بى حس بود.
به سرعت چاقوى خود را از جیب بیرون آورد و در پشت جان پناه آن را باز کرد و آستین را پاره کرد. در جایى که گلوله رفته بود، سوراخ کوچکى بود. در طرف دیگر سوراخى نبود. گلوله در استخوان نشسته بود و باید آن را شکسته باشد. بازو را پایین تر از زخم خم رد. بازو به راحتى خم شد. دندان ها را از درد به هم فشرد.
لباس رزم را از تن کند و جیب آن را با چاقو پاره کرد. در شیشه ید را شکست و مایع را روى زخم ریخت. تشنج درد اورا تکان داد. نوار زخم بندى را روى زخم گذاشت و آن را بست و انتهاى آن را با دندان گره زد.
در پناه جان پناه دراز کشید و چشمانش را بست. تلاش کرد بر درد فائق آید.
آن پایین، در خیابان سکوت بود. خودروى مسلح در آن سوى پل توقف کرده بود و مسلسل آن بى حرکت از اتاقک آن آویزان بود. جسد زن هنوز در جوى فاضل آب بود.
چریک براى لحظاتى طولانى در سکوت دراز کشید و مواظب زخم خود بود و به نجات خود فکر کرد. صبح بى شک کسى اورا زخمى روى بام پیدا نمى کرد. دشمن در بام مقابل راه نجات اورا سد مى کرد. باید دشمن را مى کشت، اما نمى توانست از تفنگ خود استفاده کند. فقط می توانست روولور خودرا به کار ببرد. فکری به سرش زد.
کلاه را از سر برداشت و روى دهانه تفنگش گذاشت. و تفنگ را به بالاى جان پناه سُر داد تا کلاه از سوى دیگر خیابان دیده شود. به فاصله کمی یک گزارش بود وبعد شلیک یک گلوله، که به وسط کلاه اصابت کرد. چریک تفنگ را جلو کشید. کلاه به پایین، و به خیابان افتاد. تفنگ را با دست چپ گرفت و گذاشت که بى حرکت از بام آویزان شود. و بعد از چند لحظه گذاشت که تفنگ به خیابان بیافتد. و درحالی که دست را با خود می کشید، روى بام افتاد.
به سمت چپ خزید واز گوشه بام نگاه کرد. نیرنگ او موفق بود. چریک دیگر کلاه و تفنگ اورا دیده بود و خیال کرده بود، اورا کشته است. حالا درمقابل یک ردیف دودکش ایستاده بود و سرش در زمینه آسمان غرب به رنگ سیاه درآمده بود.
چریک جمهورى خواه لبخندى زد و هفت تیرش را تا بالاى لبه پناهگاه بلند دکرد. فاصله حدود پنجاه یارد بود که با نور تیره غروب، و درد وحشتناکى که در بازوى راستش داشت، نشانه گیرى را مشگل مى کرد. هدف مشخصى را انتخاب کرد. دستانش از هیجان مى لرزید. لبانش را به هم فشرد، با منخرینش نفس عمیقى کشید و آتش کرد. صدا تقریبا اورا کر کرد و دست راستش بى اختیار لرزید. وقتى دود فروکش کرد، نگاهى دزدکى کرد و از شادى فریاد کشید. دشمن را زده بود. با دردى مرگبار روى جان پناه لغزید. تلاش مى کرد که روى پاى خود بایستد. اما گویى که خواب مى دید، آرام آرام مى افتاد. تفنگ از دستش افتاد. به جان پناه خورد. و بعد از گذشتن از دهنه مغازه سلمانى روى اسفالت پیاده رو افتاد.
مرد روی بام در حال مرگ، افتان وخیزان خود را جلو کشید. بدن در فضا چرخید و چرخید و با صداى خفه اى به زمین افتاد.
چریک، دشمن خود را نگاه کرد که مى افتاد. لرزید. شهوت جنگ در او مرد و احساس پشیمانى کرد. عرق بر پیشانى اش نشست. ناتوان، از زخمى که برداشته بود، روز دراز تابستان، گرسنگى و نگهبانى روى پشت بام، مرگ دردناک دشمن اورا منقلب کرد. دندان هایش به هم مى خورد. خود را لعن کرد. به جنگ و خود و هر آنچه در اطرافش بود، فحش داد.
به هفت تیرى که در دست داشت و هنوز دود مى کرد، نگاه کرد. قسٌمى خورد و آن را روى بام انداخت. هفت تیر آتش شد و گلوله از نزدیک سر چریک گذشت. تکانى خورد و ترسید. بر اعصاب خود مسلط شد. ابرى از ترس اورا احاطه کرد. شروع به خندیدن کرد.
فلاسک ویسکى را از جیب بیرون آورد و با جرعه اى آن را خالى کرد. احساس بى پروایى کرد. تصمیم گرفت بام را ترک کند و به دنبال هم رزمش بگردد و گزارش خود را به او بدهد. در اطراف او همه جا ساکت بود. به نظر نمى رسید رفتن به خیابان اینک خطرناک باشد. هفت تیرش را برداشت و در جیب گذاشت. و بعد در روشنایى آسمان از بام خانه ها به پایین لغزید.
چریک که به خیابان رسید، کنجکاوى عجیبى در خود حس کرد که چریک دشمن را که کشته بود، ببیند. فکر کرد هرکسی بوده باشد، هدف خوبى بوده. فکر کرد شاید اورا بشناسد. شایدهم قبلا، پیش از آن که نیروها منشعب شوند، با هم دوست بوده اند. تصمیم گرفت ریسک کند و نگاهى به مرد بیاندازد. خیابان اوکانل را زیر نظر گرفت. در قسمت بالاى خیابان تیراندازى سنگینى بود، اما در این نواحى ساکت بود.
چریک به سمت دیگر خیابان رفت. مسلسلى در نزدیکى او شلیک شد و یک ردیف گلوله را خالى کرد. اما او نجات یافت. خودش را با صورت در نزدیکى جسد انداخت. مسلسل از آتش کردن باز ماند.
چریک جسد رابر گرداند و به صورت برادر خود نگاه کرد.
چه جالب
مریم مسیح
دیدم که همه ی بستگانم مُردند
و من
(بعد از اینکه دیدم ماشین به کجا فرار کرد،
به کجا فرار کرد؟)
روی جنازه ها راه افتادم
گریه نمی کردم اصلا / راه می رفتم
جنازه ها بالای قلب من دراز کشیده بودند
دیدم دیدم دیدم
دیدم که همه مُردند
وَ من یک قلب داشتم فقط یک قلب
نتیجه؟
بالای قلب من
فقط یک جنازه دراز کشیده
خیلی دراز کشیده
بعداً متوجه می شوید خانم ها آقایان!
که همه ی بستگان من، فقط یک نفر است
که مرده بود
و من بعد از این تصادفِ جالب!
بالای قلبم
کنار او دراز کشیدم
خیلی دراز کشیدم