علامه کرباسچیان

راستی این قسمت عکس که تازه راه انداختم عکسایی که خودم از کره گرفتم براتون از این به بعد بیشتر میذارم.
از این به بعد چند تا داستان از علامه کرباسچیان هم میذارم داستان که نه سخنرانی ولی انقدر شیرینه مثل داستان می مونه!!یه توضیحی هم بدم که علامه کرباسچیان یکی از بانیان ساخت مدرسه ی ما بودند مدرسه ی نیکان.
خوب حالا میذارم حتماًِ حتماً بخونین.

بسم الله الرحمن الرحیم


سلامٌ علیکم، خب حال شریف خُبِسْ؟ احوالتون چه‏طورِس؟، حالتون بهترس، یا احوالتون؟! یقین حالتونم مثل احوالتونه. خوب اومدین مدرسه درس بخونین؛ واسه چى درس بخوانین؟

واسه‏ى این که دیپلم بگیریم، اونوقت بگن آقا دیپلم است. به‏به‏به آفرین، بعدش چى؟ بعد بریم دانشگاه، لیسانس بشیم، به ‏به ‏به آقا لیسانسیه است. ماشاءاللَّه ماشاءاللَّه، چشم نخورى ایشالّا!

همه سال ما در روز اوّل، این صحبت را مى‏کنیم که "هدِف از آمدنِ مدرسه چیه؟"

شش سال است شما آقایان درس خواندید. شاید اگر بعضى‏ها بپرسند که "شما براى چى درس مى‏خوانید؟" نتواند جواب بگوید. مى‏گوید: "همه درس مى‏خوانند من هم درس مى‏خوانم." روز اوّل مهر مگر مى‏شود آدم تو خانه بماند؟ باید به مدرسه برود: دبستان، بعد راهنمایى، به هم دبیرستان، بعد هم دانشگاه، بعد هم شغلى انتخاب کنیم و زن و بچّه‏دار شویم. هدف همینه دیگه، شعرش هم اینه:

مى‏خواهم برم من مدرسه دایه دایه جون، دایه دایه جون، بخونم درس هندسه دایه دایه جون دایه دایه جون.
خوب حالا بفرمایین ببینم هدف از آمدن مدرسه چیست؟ واقعاً ما چرا درس مى‏خونیم؟ هرکى علقِش [ عقلش ] مى‏رسه بگه. اوّل یه خورده فِرکشو بکونین‏[ فکرش را بکنید] یالّا بگین بچّه ‏ها؟ آمدیم براى این که هدفمان را بفهمیم.

شما بى‏هدف که مدرسه نیامدید. اگر از شما بپرسند که چرا مدرسه آمدید چى جواب مى‏دهید؟ ممکن است روز اوّل مهر کیفتان را بردارید و بروید پارک‏شهر؛ یا بروید بلوار کرج؛ آن‏جا راه بروید و قدم بزنید؛ هوا هم آزاد و خوب است.

- آمدیم که علم و تقوا بیاموزیم. در این صورت مى‏توانیم به مردم کمک کنیم، زیرا علم به تنهایى به درد نمى‏خورد، تقوا که نبود روزى چهارصد پانصد تومان از مریض‏ها پول مى‏گیرید.

: روزى چهارصد پانصد تومان از مریضاش پول مى‏گیرد. مریض‏ها چکار کنن بیچاره ‏ها؟ یالّا بگین ببینم بچّه‏ها.

- باید دکتر بشیم از اون‏هایى که دارند بگیریم و به کسانى که ندارند بدیم.

: پول نُخْسَه [نسخه‏] شونم خودمون بدیم! بارک اللَّه. دیگه بگین ببینیم بچّه ‏ها.

- هم براى خودمون و هم براى جامعه، مثلاً اگر یک‏نفر عمله باشد، تا شب که کار کند پانزده‏تومان مى‏گیرد؛ ولى یک مهندس که شش سال در دانشگاه درس خوانده اگر یک ساعت کار کند خیلى بیشتر مى‏گیرد. بنابراین درس‏خواندن هم به نفع خود ما است و هم به نفع جامعه‏مان.

: خوب فایده‏ى آن براى خودمون معلوم شد، ولى چه‏ طور براى جامعه‏مان؟

- ما با این اضافه درآمد مى‏توانیم به افرادى که خرج خود و خانواده‏شان را نمى‏توانند به دست بیاورند، کمک کنیم.

: دیگه، دیگه، خوب شما؟

- مى‏توانیم به بیماران کمک کنیم.

- آمده‏ایم درس بخوانیم تا پیشرفت کنیم و در آینده به جامعه‏مان خدمت کنیم.

: که چه‏طور بشه؟ حالا خدمت کردیم بعدش چى؟

- مثلاً مریضى را معالجه کنیم که او از ما تشکّر کند.

: خوب این هم یک نظرى است که او را معالجه کنیم، بعد بگه متشکّرم! متشکّرم! بعد یه کادو هم بیاره واسه‏مون، بسیار خوب، این‏هم نظر آقا!

پس خلاصه‏ى حرف آقایان این شد که اگر ما درس بخوانیم هم براى خودمان خوبیم و هم براى دیگران. حالا براى خودمان خوبیم یعنى سود بیشترى مى‏بریم؛ پول گیرمون میاد. براى دیگران هم، همه‏اش دور زد روى این مسأله که دکتر مى‏شیم، مریضا رو خوب مى‏کنیم، پس همه مى‏خوان دکترشن همین‏جور دکتر، دکتر، دکتر! خُب اون‏وقت مریضش کیه؟!

نه ببینید آقایون باید یه خورده وسیع‏تر فکر کنین. هرکسى میگه من هدفم اینه که دکتر شم مریض معالجه کنم؛ خدمت به اجتماع کنم ؛ و پول هم در ضمن بیشتر گیرمان بیاد و تشکّر هم از ما بکنن؛ همه‏ش دور مى‏زند روى این مسأله، به این‏ مقدار مطلب تمام نمیشه، باید یک فکر دیگه کرد.

- باید ببینیم در جامعه چه رشته‏اى کم داریم برویم دنبال اون رشته.

: خُب این هم یک نظرى است.

- ما درس مى‏خوانیم تا شاید بتوانیم یک وسیله‏ى راحتى براى مردم اختراع کنیم.

: مثلاً هواپیما اختراع کنیم، یک ساعته از این‏جا بره مشهد. آن‏وقت خوبه دیگه؛ و حال این که اون روزگارى که مردم یک ماه در راه بودند تا برن مشهد از حالا خیلى آرام‏تر و آسوده‏تر و خوش‏تر بودند. آیا این زندگانى ماشینى، راحت‏تر است یا زندگانى روزهایى که این اختراعات نشده بود؟

آقایان در این موضوعى که امروز بحث شد فکر کنید و از پدرها و برادرها هم استفاده کنید که واقعاً هدف یک انسان از تحصیل چیه؟ تا به خواست خدا اگر عمرى بود جلسه‏ى بعد درباره آن صحبت کنیم.

خوب خوندین قشنگ بود نه؟
انصاف بدین.اگر خوشتون اومد بگین تا بازم بذارم البته اگر کسی علاقه داشته باشه خودش میره تو سایت ایشون و میخونه.
من خیلی زود به زود این روزا اپدیت می کنم چون تعطیلیم میدونین که خارج شنبه ویکشنبه تعطیله.ممکنه تا یه چند وقتی دوباره اپدیت نکنم فکر کنم حدود یه هفته شاید هم کردم نمیدونم به قول بچه ها نگین کردم بگین انجام دادم.
پس فعلاً تا بعد

نفرین زمین

سلام این کتابی که امروز میذارم کتاب جلال ال احمد که من خیلی دوستش دارم به نام نفرین زمین که واقعیتش این کتاب رو من نخوندم ولی به محض اینکه وقت پیدا کنم می
خونم شما هم حتما دانلود کنین و بخونین.
اینجا

نمی دونم چرا نظر نمی دین می دونم میبینین ولی نظر نمی دین اگر میشه یه توضی بدین.

چند داستان از چخوف

سلام من امروز می خواستم چند تا از داستان های کوتاه و البته زیبا براتون بذارم که امیدوارم خوشتون بیاد.نظر هم یادتون نره!!!!!!!!!!

مغروق

( یک صحنه ی کوچک )


در خیابان ساحلی یک رودخانه ی بزرگ کشتی رو ، غلغله برپاست ــ از نوع غلغله هایی که معمولاً در نیمروز گرم تابستانی برپا میشود. گرماگرم بارگیری و تخلیه ی کرجیها و بلمهاست. فش فش کشتیهای بخار و ناله و غژغژ جرثقیلها و انواع فحش و ناسزا به گوش میرسد.
هوا آکنده از بوی ماهی خشک و روغن قطران است … هیکلی کوتاه قد با چهره ای سخت پژمرده و پف کرده که کتی پاره پوره و شلواری وصله دار و راه راه به تن دارد به کارگزار شرکت کشتیرانی « شچلکوپر » که همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزدیک میشود. کلاه کهنه و مندرسی با لبه ی طبله کرده بر سر دارد که از جای نشانش پیداست که زمانی کلاه یک کارمند دولت بوده است … کراواتش از یقه بیرون زده و بر سینه اش ول است … به شیوه ی نظامی ها ادای احترام میکند و با صدای گرفته اش خطاب به کارگزار میگوید:
ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشی! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند یک کسی را در حال غرق شدن ببینند؟ منظورم یک مغروق است.
کارگزار کشتیرانی می گوید:
ــ کدام مغروق ؟
ــ در واقع مغروقی در کار نیست ولی بنده می توانم نقش یک مغروق را ایفا کنم. بنده خودم را در آب می اندازم و جنابعالی از تماشای منظره ی غرق شدن یک آدم مستفیض میشوید! این نمایش بیش از آنکه غم انگیز باشد ، با توجه به ویژگیها و جنبه ی خنده آورش ، مسخره آمیز است … جناب تاجر باشی ، حالا اجازه بفرمایید نمایش را شروع کنم!
ــ من تاجر نیستم.
ــ ببخشید … میل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … این روزها تجار هم به لباس روشنفکرها در آمده اند بطوری که حتی حضرت نوح هم نمیتواند تمیز را از ناتمیز بشناسد. حالا که جنابعالی روشنفکر تشریف دارید ، چه بهتر! … زبان یکدیگر را بهتر میفهمیم … بنده نجیب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم برای کارمندی دولت نامزد بودم … و حالا ، حضرت اجل ، این خادم عالم هنر ، در خدمت شماست … یک شیرجه در آب و تصویری زنده از یک مغروق!
ــ نه ، متشکرم …
ــ اگر نگران جنبه ی مالی قضیه هستید باید از همین حالا خیالتان را آسوده کنم … با جنابعالی گران حساب نمیکنم … با چکمه دو روبل و بی چکمه فقط یک روبل …
ــ اینقدر تفاوت چرا ؟
ــ برای اینکه چکمه گرانترین جزء پوشاک انسان را تشکیل میدهد ، خشک کردنش هم خیلی مشکل است ؛ ergo (به فرانسه: بنابراین) اجازه میفرمایید کاسبی ام را شروع کنم ؟
ــ نه جانم ، من تاجر نیستم. از این جور صحنه های هیجان انگیز هم خوشم نمی آید …
ــ هوم … اینطور استنباط میکنم که احتمالاً جنابعالی از کم و کیف موضوع اطلاع درستی ندارید … شما تصور میفرمایید که بنده قصد دارم شما را به تماشای صحنه های ناهنجار خشونت بار دعوت کنم اما باور بفرمایید آنچه در انتظار شماست نمایشی خنده آور و هجو آمیز است … نمایش بنده سبب آن میشود که لبخند بر لب بیاورید … منظره ی آدمی که لباس بر تن شنا میکند و با امواج رودخانه دست و پنجه نرم میکند در واقع خیلی خنده آور است! در ضمن … پول مختصری هم گیر بنده می آید .
ــ بجای آنکه از این نمایشها راه بندازید چرا به یک کار جدی نمی پردازید ؟
ــ می فرمایید کار ؟ … کدام کار ؟ شغل در شأن یک نجیب زاده را به عذر دلبستگی ام به مشروبات الکلی از بنده مضایقه میکنند … گمان میکنید انسان تا پارتی نداشته باشد میتواند کار پیدا کند؟ از طرف دیگر بنده هم به علت موقعیت خانوادگی ام نمیتوانم به کارهای معمولی از قبیل عملگی و غیره تن بدهم.
ــ چاره ی مشکل شما آن است که موقعیت خانوادگی تان را فراموش کنید.
هیکل سر خود را متکبرانه بالا میگیرد ، پوزخندی تحویل مرد می دهد و می پرسد:
ــ گفتید فراموشش کنم ؟ جایی که حتی هیچ پرنده ای اصل و نسب خود را فراموش نمیکند توقع دارید که نجیب زاده ای چون من موقعیت خانوادگی اش را به بوته ی فراموشی بسپرد؟ گرچه بنده فقیر و ژنده پوش هستم ولی غر … و … ر دارم آقا! … به خون اصیلم افتخار میکنم!
ــ در عجبم که غرورتان مانع آن نمیشود که این نمایشها را راه بندازید …
ــ از این بابت شرمنده ام! تذکر جنابعالی در واقع بیانگر حقیقتی تلخ است. معلوم میشود که مرد تحصیل کرده ای هستید. ولی به حرفهای یک گناهکار ، پیش از آنکه سنگسارش کنند باید گوش بدهند … درست است که بین ما آدمهایی پیدا میشوند که عزت نفسشان را زیر پا میگذارند و برای خوش آمد مشتی تاجر ارقه حاضر میشوند به سر و کله ی خود خردل بمالند یا مثلاً صورتشان را در حمام با دوده سیاه کنند تا ادای شیطان را در آورده باشند و یا لباس زنانه بپوشند و هزار جور بیمزگی و جلفبازی در بیاورند اما بنده … بنده از اینگونه ادا و اطوارها احتراز میجویم! بنده به هیچ قیمتی حاضر نیستم محض خوشایند و تفریح تاجر جماعت ، به سر و کله ام خردل و حتی چیزهای بهتر از خردل بمالم ولی اجرای نقش یک مغروق را زشت و ناپسند نمیدانم … آب ماده ای سیال و تمیز. غوطه در آب ، جسم را پاکیزه میکند ، نه آلوده. علم پزشکی هم مؤید نظر بنده است … در هر صورت با جنابعالی گران حساب نمیکنم … اجازه بفرمایید با چکمه ، فقط یک روبل …
ــ نه جانم ، لازم نیست …
ــ آخر چرا ؟
ــ عرض کردم لازم نیست …
ــ کاش می دیدید آب را چطور قورت می دهم و چطور غرق می شوم! … از این سر تا آن سر رودخانه را بگردید کسی را پیدا نمیکنید که بتواند بهتر از من غرق شود … وقتی قیافه ی مرده ها را به خودم میگیرم حتی آقایان دکترها هم به شک و شبهه می افتند. بسیار خوب آقا ، از شما فقط 60 کوپک میگیرم آنهم بخاطر آنکه هنوز دشت نکرده ام … از دیگران محال است کمتر از سه روبل بگیرم ولی از قیافه ی جنابعالی پیدا است که آدم خوبی هستید … بنده با دانشمندهایی چون شما ارزان حساب میکنم …
ــ لطفاً راحتم بگذارید!
ــ خود دانید! … صلاح خویش خسروان دانند … ولی می ترسم حتی به قیمت ده روبل هم نتوانید غرق شدن یک آدم را ببینید.
سپس هیکل ، همانجا در ساحل ، اندکی دورترک از کارگزار می نشیند و جیبهای کت و شلوار خود را فس فس کنان میکاود …
ــ هوم … لعنت بر شیطان! … توتونم چه شد؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم … با افسری بحث سیاسی داشتم و قوطی سیگارم را در عالم عصبانیت همانجا جا گذاشتم … آخر میدانید این روزها در انگلستان صحبت از تغییر کابینه است … مردم حرفهای عجیب و غریبی میزنند! حضرت اجل ، سیگار خدمتتان هست؟
کارگزار سیگاری به هیکل تعارف میکند. در همین موقع تاجر صاحب بار ــ مردی که کارگزار منتظرش بود ــ در ساحل نمایان میشود. هیکل شتابان از جای خود میجهد ، سیگار را در آستین کتش پنهان میکند ، سلام نظامی میدهد و با صدای گرفته اش میگوید:
ــ سلام و درود فراوان به حضرت اجل! درود عرض شد!
کارگزار رو میکند به تاجر و می گوید:
ــ بالاخره آمدید ؟ مدتی است منتظرتان هستم! در غیاب شما ، این آدم سمج پدر مرا در آورد! با آن نمایشهایش دست از سر کچلم بر نمیدارد! پیشنهاد میکند 60 کوپک بگیرد و ادای آدمهای مغروق را در بیاورد …
ــ شصت کوپک ؟ … می ترسم زیادت بکند داداش! مظنه ی شیرین اینجور کارها 25 کوپک است! … همین دیروز سی تا آدم بطور دستجمعی غرق شدن مسافرهای یک کشتی را نمایش دادند و فقط 50 کوپک گرفتند … آقا را! … شصت کوپک! من بیشتر از 30 کوپک نمیدهم.
هیکل ، باد به لپ های خود می اندازد و پوزخند می زند و می گوید:
ــ 30 کوپک ؟ … می فرمایید قیمت یک کله کلم بابت غرق شدن ؟! … خیلی چرب است آقا! …
ــ پس فراموشش کن … حال و حوصله ات را ندارم …
ــ باشد … امروز دشت نکرده ام وگرنه … فقط خواهش میکنم به کسی نگویید که 30 کوپک گرفته ام.
هیکل چکمه ها را در می آورد ، اخم میکند ، چانه اش را متکبرانه بالا میگیرد ، به طرف رودخانه میرود و ناشیانه شیرجه میزند … صدای سقوط جسم سنگینی به درون آب شنیده میشود … لحظه ای بعد ، هیکل روی آب می آید ، ناشیانه دست و پا میزند و میکوشد قیافه ی آدمهای وحشت زده را به خود بگیرد … اما بجای وحشت از شدت سرما میلرزد …
مرد تاجر فریاد میکشد:
ــ غرق شو! غرق شو! چقدر شنا میکنی؟ … حالا دیگر غرق شو! …
هیکل چشمکی میزند و بازوانش را از هم میگشاید و در آب غوطه ور میشود. همه ی نمایشش همین است! سپس ، بعد از « غرق شدن » ، از رودخانه بیرون می آید ، 30 کوپک خود را میگیرد و خیس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود ادامه میدهد.


 

 

 

 
 

تهیه کننده در زیر کاناپه

( داستانی از پشت صحنه )


کمدی « تعویض لباس » بر صحنه بود. هنرپیشه ای جوان و خوش بر و رو به اسم کلاودیا ماتوییونا دولسکایا کائوچوکوا که تمام وجود خود را با شور و اشتیاق به هنر مقدس بازیگری تئاتر وقف کرده بود ، دوان دوان وارد رختکن خود شد ، لباس مخصوص کولیها را از تن در آورد تا در یک چشم به هم زدن لباس مخصوص سوارکاران را بپوشد. این بازیگر خوش قریحه از آنجا که مایل نبود لباسی که میپوشد چین و چروک اضافی داشته باشد تصمیم گرفت سراپا لخت شود و لباس سوارکاران را بر تن برهنه ــ و بقول معروف روی جامه ی حضرت حوا ــ بپوشد. پس لخت شد و در حالی که تنش از خنکای اتاق رختکن اندکی میلرزید مشغول صاف کردن چینهای شلوارش شد. اما ناگهان صدای یک آه به گوشش رسید. چشمهایش از فرط تعجب گرد شدند. به دقت گوش فرا داد. صدا بار دیگر آه کشید و به نجوا گفت:
ــ خدایا از سر گناهانم بگذر … آه …
هنرپیشه ی جوان حیرت زده به پیرامون خود نگریست اما هیچ چیز شبهه انگیزی ندید با وجود این از سر احتیاط تصمیم گرفت به زیر یگانه مبل رختکن یعنی کاناپه ای که در گوشه ی اتاق قرار داشت نگاهی بیفکند. و تصور میکنید چه دید؟ آنجا ، اندام بلند یک مرد ، درازکش بود. زن جوان وحشت زده واپس جهید ، نیم تنه ی لباس اسب سواری را روی شانه های خود انداخت و با صدایی خفه فریاد کشید:
ــ تو کی هستی ؟
از زیر کاناپه زمزمه ای لرزان به گوش رسید:
ــ منم … من … نترسید ، من هستم … هیس!
هنرپیشه ی جوان وقتی زمزمه ی تودماغی را که به فش فش روغن در ماهیتابه ی داغ میمانست شنید به آسانی به هویت مردی که زیر کاناپه مخفی شده بود پی برد. او کسی جز ایندیوکف تهیه کننده و اجاره دار تئاتر نبود. خانم هنرپیشه مانند گل صد تومانی سرخ شد و با لحنی آکنده از خشم گفت:
ــ شما ؟ چطور … چطور جرأت کردید ؟ پیرمرد پست فطرت! پس در تمام این مدت ، ‌همین جا قایم شده بودید؟ فقط همین را کم داشتم!
ایندیوکف کله ی طاس خود را از زیر کاناپه بیرون آورد و فش فش کنان جواب داد:
ــ عزیز من … عمر من! عصبانی نشوید عزیزم! مرا بکشید! فکر کنید مار هستم ، زیر پایتان له ام کنید ولی شما را به خدا قسم میدهم سر و صدا راه نیندازید! من تن لخت شما را ندیدم و نمی بینم و دلم هم نمیخواهد ببینم. عزیزمن ،‌ خوشگل من آنقدر نمی بینم که حتی لازم نیست خودتان را بپوشانید! به حرف من پیرمرد که پا بر لب گور دارم گوش بدهید! من از ترس جان به زیر کاناپه پناه آورده ام! نزدیک است قالب تهی کنم! مگر نمی بینید که از ترس ، موی سرم سیخ شده است؟ میدانید ، پریندین شوهر گلاشا جان از مسکو برگشته و حالا تمام تئاتر را زیر پا گذاشته است و دربدر دنبال من میگردد تا بکشدم. میترسم! وحشتناک است! آخر گذشته از رابطه ای که با گلاشا جان دارم پنج هزار روبل هم به این قاتل جانم بدهکارم!
ــ این حرفها اصلاً به من مربوط نیست! همین الان گورتان را از اینجا گم کنید وگرنه … وگرنه خدا می داند که چه بلایی بر سرتان می آورم … پست فطرت رذل!
ــ هیس! … عزیزم هیس! التماستان میکنم ،‌ جلو پایتان زانو میزنم! چه جایی مناسبتر از رختکن شما؟ هر جایی که مخفی شوم حتماً پیدا میکند ولی جرأت نخواهد کرد به اینجا بیاید! خواهش میکنم! التماستان میکنم! حدود دو ساعت پیش بود که دیدمش! در جریان پرده ی اول نمایش ، پشت دکورها ایستاده بودم ، یک وقت دیدم که از سمت لژ به طرف صحنه می آید.
خانم بازیگر وحشت زده پرسید:
ــ پس در تمام مدت نمایش درام همین جا افتاده بودید؟ و … و هر دفعه هم که لباس عوض میکردم مرا دید می زدید؟
ایندیوکف گریه کنان جواب داد:
ــ دارم میلرزم! سراپا میلرزم! وای مادر جان ، دارم میلرزم! آن مردکه ی لعنتی می کشدم! پیش از این هم یک بار در نیژنی به طرف من تیراندازی کرده بود … قضیه آنقدر مهم بود که حتی روزنامه ها چاپش کردند!
ــ آه … رفتار شما غیر قابل تحمل است! بیرون! من وقت ندارم ، الان باید لباس بپوشم و روی صحنه بروم! بیرون ، وگرنه … فریاد میکشم ،‌ داد و بیداد راه می اندازم … چراغ رومیزی را به سرتان میکوبم!
ــ هیس! … امید من … ساحل نجات من! … اگر بیرونم نکنید 50 روبل به حقوقتان اضافه میکنم. 50 روبل!
هنرپیشه ی جوان تن برهنه ی خود را با لباسهایی که دم دستش بود پوشاند و به سمت در دوید تا هوار بکشد. ایندیوکف از زیر کاناپه بیرون خزید و چار دست و پا از پی او راه افتاد و پای زن را اندکی بالاتر از قوزک پا گرفت و هن هن کنان گفت:
ــ 75 روبل! از اینجا بیرونم نکنید! 75 روبل به اضافه ی نصف درآمد تئاتر!
ــ دروغ می گویید!
ــ خدا لعنتم کند اگر دروغ بگویم! قسم می خورم! از زندگی ام خیر نبینم اگر دروغ بگویم … 75 روبل و نصف درآمد!
هنرپیشه ی جوان لحظه ای دچار تردید شد و از در فاصله گرفت. آنگاه با صدایی آلوده به گریه گفت:
ــ من که می دانم دروغ می گویید!
ــ به خاک سیاه بنشینم اگر دروغ بگویم! خدا مرا ذلیل کند اگر دروغ بگویم! خیال کرده اید اینقدر رذلم!
زن جوان سرانجام رضایت داد:
ــ بسیار خوب … فقط قولتان را فراموش نکنید … حالا برگردید زیر کاناپه.
ایندیوکف آه بلندی کشید و فس فس کنان و هن هن کنان به زیر کاناپه خزید. دولسکایا کائوچوکوا نیز با عجله مشغول تعویض لباس شد. از اینکه مرد غریبه ای زیر کاناپه ی اتاق رختکنش دراز کشیده است احساس وحشت و ناراحتی میکرد اما از درک این حقیقت که گذشتش صرفاً از عشق و علاقه اش به هنر مقدس بازیگری ناشی میشود چنان به اشتیاق آمده بود که لحظه ای بعد وقتی نیم تنه را از روی شانه هایش به زیر می انداخت نه تنها درشتگویی نکرد که همدردی هم کرد:
ــ کوزما آلکسی یویچ ، عزیزم می ترسم لباستان کثیف شود! آخر من هر آشغالی که به دستم میرسد می چپانم زیر کاناپه!
نمایش به پایان رسید. تماشاچیان ، هنرپیشه ی خوش قریحه را هلهله کنان یازده بار به روی صحنه فرا خواندند و دسته گلی که روی روبانش نوشته شده بود: « هرگز ترکمان نکنید! » تقدیمش کردند. همین که هلهله ی تماشاچیان فروکش کرد زن جوان به طرف اتاق رختکن خود راه افتاد اما پشت دکورها با ایندیوکف روبرو شد. تهیه کننده با موی ژولیده و لباس مچاله و غبارآلود ، دستهای خود را به هم میمالید و به قدری خوشحال بود که در پوستش نمیگنجید ؛ همین طور که به زن جوان نزدیک میشد با خوشحالی گفت:
ــ هه ــ هه ــ هه! … تصورش را بکنید! … نه ، پیش از هر کاری به ریش من پیر خرفت بخندید! فکرش را بکنید ، یارو اصلاً پریندین نبود! هه ــ هه ــ هه! … مرده شوی ریش دراز و بورش را ببرد که پاک گیج و منگم کرده بود … آخر میدانید ، پریندین هم ریش بور و دراز دارد … و من خنگ ، یارو را عوضی گرفتم! هه ــ هه ــ هه … متأسفم که بیجهت مزاحم شما شدم ، خوشگلم …
ــ ولی قولی را که به من داده اید فراموش نکنید …
ــ فراموش نکرده ام عزیزم ،‌ عمر من … ولی یارو که پریندین نبود! قرار و مدار من و شما بر سر پریندین بود ،‌ نه هر کسی … و حالا که یارو پریندین نبود دلیلی نمی بینم وفای به عهد کنم. البته یارو اگر خود پریندین می بود ، وضع کاملاً فرق میکرد ولی می بینید که عوضی گرفته بودم … مردکه ی احمق الدنگ را بجای پریندین گرفته بودم!
دولسکایا کائوچوکوا با لحنی آمیخته به خشم ، اعتراض کرد:
ــ رذل! رذل و بی شرم!
ــ اگر یارو خود پریندین می بود شما حق داشتید متوقع باشید … ولی پریندین نبود! یارو شاید کفاش یا ببخشید خیاط بود و شما میفرمایید که بنده باید بابت چنین آدمی پول بدهم؟ عزیزم ،‌ من آدم شرافتمندی هستم … می فهمید …
و در حالی که به راه خود ادامه می داد ، دستهایش را در هوا تکان داد و اضافه کرد:
ــ باز اگر یارو خود پریندین می بود البته وظیفه داشتم وفای به عهد کنم ولی من چه می دانم یارو کی و چکاره بود! … یک مرد موبور … او که پریندین نبود! …


 

  

 
 

بچه ی تُخص


ایوان ایوانیچ لاپکین ، جوانی آراسته و خوش قیافه ، و آناسیمیونونا زامبلیتسکایا دختری جوان با بینی کوچک فندقی ، از ساحل شیبدار سرازیر شدند و روی نیمکتی نشستند. نیمکت ، درست بر لب رودخانه ، در محاصره ی انبوه بوته های یک بیدستان جوان برپا ایستاده بود. چه گوشه ی دنجی! کافیست انسان روی نیمکتی بنشیند تا از انظار جهانیان ، نهان شود ــ فقط نگاه عنکبوتهای آبی که به سرعت برق بر سطح آب رودخانه ، به این سو و آن سو میدوند ، و نگاه ماهیهاست که بر نیمکت نشینان می افتد. مرد و زن جوان به چوب و قلاب و قوطی پر از کرم و سایر وسایل ماهیگیری مجهز بودند. هر دو نشستند و بدون اتلاف وقت ، مشغول صید شدند. دقیقه ای بعد ، لاپکین به پیرامون خود نگریست و گفت:
ــ خوشحالم که تنها هستیم. آناسیمیونونا ، مطالب زیادی هست که باید با شما در میان بگذارم … خیلی حرف دارم … از لحظه ای که شما را دیدم … مواظب باشید ، مال شما دارد نک میزند … به مفهوم زندگی پی بردم و بتم را ــ بتی که باید تمام زندگی شرافتمندانه ام را به پایش بریزم ــ شناختم … از نک زدنش پیداست که باید درشت باشد … همین که نگاهم به شما افتاد ، برای اولین بار ، عاشق شدم … دل به شما سپردم! حوصله کنید ، چوب را به این شکل نکشید ، بگذارید باز هم نک بزند … عزیزم ، شما را به خدا قسم میدهم صاف و پوست کنده بگویید که آیا میتوانم؟ … خیال نکنید که به عشق متقابل امید بسته ام ، نه! من خود را شایسته ی عشق شما نمیدانم ، نمیتوانم حتی فکرش را بکنم … ولی آیا میتوانم امیدوار باشم که … بکشیدش بیرون!
آناسیمیونونا دست خود را بلند کرد ، قلاب را با حرکتی سریع از آب بیرون کشید و شادمانه فریاد زد ؛ ماهی کوچکی به رنگ نقره ای مایل به سبز ، در هوا به شدت پیچ و تاب میخورد.
ــ خدای من ، ماهی سوف! یالله … بجنبید! حیف شد ، در رفت!
ماهی کوچک از قلاب رهاشد ؛ روی چمن به سمت دنیای دلخواه خود جست و خیزی کرد و … شلپ ، در آب افتاد!
لاپکین که قصد داشت ماهی را پیش از فرو رفتنش در آب ، تعقیب کند بجای ماهی ،‌ ناخودآگاه دست دختر جوان را گرفت و لبهای خود را ناخودآگاه بر آن فشرد … آناسیمیونونا دست خود را واپس کشید اما کار از کار گذشته بود. لبهای آن دو ، با بوسه ای به هم آمده بودند. و این پیشامد ، به گونه ای ناخودآگاه رخ داده بود. از پی بوسه ی نخست ، نوبت به بوسه ی دوم و سپس به قسم خوردنها و اطمینان دادنها رسید … چه لحظه های سعادتباری! اما در زندگی انسان فانی ، چیزی به اسم سعادت مطلق ،‌ وجود ندارد. معمولاً خوشبختی یا خود آلوده به زهر است یا چیزی از خارج ، به زهر آلوده اش میکند. و این روال ، شامل حال آن روز هم شد. در لحظه هایی که زن و مرد جوان گرم بوس و کنار بودند ناگهان صدای خنده ای طنین انداز شد. هر دو چشم به رودخانه دوختند و از فرط دهشت خشکشان زد: برادر آناسیمیونونا یعنی کولیای محصل تا کمر در آب ایستاده بود ــ آن دو را تماشا میکرد و لبخند میزد:
ــ اهه! … ماچ و بوسه ؟ می روم برای مادر جان تعریف می کنم.
لاپکین که تا بناگوش سرخ شده بود زیر لب من من کنان گفت:
ــ امیدوارم شما به عنوان یک انسان شرافتمند … زاغ سیاه کسی را چوب زدن ، نهایت فرومایگی است ولی باز گفتن مشاهدات ، عین پستی و رذالت و دنائت است! … تصور میکنم شما که جوان شریف و نجیبی هستید …
اما جوان شریف و نجیب ، سخن او را قطع کرد و گفت:
ــ یک روبل می گیرم و لوتان نمی دهم!
لاپکین یک اسکناس یک روبلی از جیب خود در آورد و آن را به کولیا داد. پسرک اسکناس را در مشت خیس خود مچاله کرد ، سوتی کشید و شناکنان دور شد. گرچه دو دلداده تنها ماندند اما هوای عشقبازی از سرشان پریده بود.
فردای آن روز ، لاپکین یک جعبه آبرنگ و یک توپ ، از شهر با خود آورد و آنها را به کولیا اهدا کرد. آناسیمیونونا هم قوطیهای خالی خود را به برادرش بخشید. بعد هم بناچار یک جفت دگمه سردست را که تصویر کله ی درشت سگی بر آن نقش خورده بود ، به او هدیه داد. از قرار معلوم ، این وضع به مذاق بچه ی شرور ، خوش آمده بود چرا که از آن روز ، به طمع کسب غنایم بیشتر ، دو دلداده را به زیر مراقبت دایمی خود کشید. به هر گوشه ای که پناه می بردند کولیا نیز همانجا سبز میشد و زاغ سیاهشان را چوب میزد ؛ خلاصه آنکه لحظه ای آن دو را تنها نمیگذاشت. لاپکین دندان قروچه میکرد و زیر لب میغرید:
ــ پست فطرت! با این سن و سال کمش ، راستی که رذل بزرگی ست! خدا می داند در آینده چه جانوری از آب در بیاید!
در سراسر ماه ژوئن ، کولیا روز و روزگار آن دو دلداده را سیاه کرد. مدام تهدید به لو دادن میکرد. سایه به سایه به تعقیبشان می پرداخت و مدام هدیه میطلبید. هر چه میدادند کمش بود تا آنجا که حتی روزی طلب ساعت جیبی کرد. چه میتوانستند بکنند؟ ناچار شدند وعده ی خرید ساعت را هم بدهند.
یک روز که دور میز نشسته و مشغول صرف عصرانه بودند ناگهان کولیا بلند بلند خندید و چشمکی زد و از لاپکین پرسید:
ــ بگویم ؟ ها ؟
لاپکین سرخ شد و بجای کلوچه ، دستمال سفره را جوید. آناسیمیونونا هم شتابان از پشت میز بلند شد و دوان دوان به اتاق خود رفت.
این وضع تا آخر ماه اوت یعنی تا روزی که سرانجام لاپکین رسماً از آناسیمیونونا خواستگاری کرد ،‌ ادامه یافت. چه روز خوشی! لاپکین بعد از پایان مذاکره با والدین آنا و کسب موافقت آنان ، پیش از هر کاری به باغ دوید و به جست و جوی کولیا پرداخت. همین که چشم او به کولیا افتاد ، در حالی که دلش میخواست از شدت شوق فریاد بزند ، چنگ انداخت و گوش بچه ی تخص را گرفت. در هیمن هنگام آنا هم که دنبال کولیا میگشت سر رسید و گوش دیگر او را چسبید. باید آنجا می بودید و لذتی را که بر چهره ی دو دلداده ی جوان نقش بسته بود تماشا میکردید! کولیا اشک میریخت و التماس میکرد:
ــ قربان آن شکلتان بروم ، غلط کردم! ببخشید! دیگر نمی کنم! …
تا چندین سال بعد ، لاپکین و آناسیمیونونا در هر موقعیتی که دست میداد اعتراف میکردند که بالاترین لذت نفس گیری که در تمام دوران دلباختگیشان نصیبشان شده بود ، همانا لحظه ای بود که گوشهای آن بچه ی تخص را میکشیدند.