سهراب سپهری

دنگ

دنگ . . .، دنگ . . .

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذراست

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

 

دنگ . . .، دنگ . . .

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند بر می خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می ماند از این جهد به جای:

خندة لحظة پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر اومی ماند:

نقش انگشتانم.

 

دنگ . . .

فرصتی از کف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهانیده از اندیشة من رشتة حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

 

پرده ای می گذرد،

پرده ای می آید:

می رود نقش پی نقش دگر،

دنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ:

دنگ . . .، دنگ . . .

دنگ . . .

 

روزگارا قصد ایمانم مکن

زانچه می گویم پشیمانم مکن

 

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضل ِمحبوبی ز محبوبان مگیر

 

گم مکن از راه پیشاهنگ را

دور دار از نام ِ مردان ننگ را

 

گر بدی گیرد جهان را سر بسر

از دلم امیّد ِخوبی را مبر

 

چون ترازویم به سنجش آوری

سنگِ سودم را منه در داوری

 

چونکه هنگام ِنثار آید مرا

حبِّ ذاتم را مکن فرمانروا

 

گر دروغی بر من آرد کاستی

کج مکن راه ِمرا از راستی

 

پای اگر فرسودم و جان کاستم

آنچنان رفتم که خود می خواستم

 

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست

جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست

 

حشمتِ این عشق از فرزانگی ست

عشق بی فرزانگی دیوانگی ست

 

دل چو با عشق و خرد همره شود

دستِ نومیدی ازو کوته شود

 

گر درین راه ِطلب دستم تهی ست

عشقِ من پیش ِخرد شرمنده نیست

 

روی اگر با خون دل آراستم

رونق ِبازار او می خواستم

 

ره سپردم در نشیب و در فراز

پای هشتم بر سر ِ آز و نیاز

 

سر به سودایی نیاوردم فرود

گرچه دستِ آرزو کوته نبود

 

آن قدَر از خواهش ِدل سوختم

تا چنین بی خواهشی آموختم

 

 

هر چه با من بود و از من بود نیست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهی ست

 

صبر ِتلخم گر بر و باری نداد

هرگزم اندوه ِ نومیدی مباد

 

پاره پاره از تن ِخود می بُرم

آبی از خون ِ دل ِخود می خورم

 

من درین بازی چه بردم ؟ باختم

داشتم لعل ِ دلی ، انداختم

 

باختم، اما همین بُردِ من است

بازیی زین دست در خوردِمن است

 

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست

راست همچون سرگذشتِ یوسف است

مرغ معما

 

دیر زمانی است روی شاخة این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.

 

گر چه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش.

 

راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه ـ روشن رؤیاست.

 

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: موج سرابی.

سایه اش افسرده بر درازی دیوار.

پردة دیوار و سایه: پردة خوابی.

 

خیره نگاهش به طرح های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموش اش چو با من پیوند،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

 

ره به درون می برد حکایت این مرغ:

آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.

دارد با شهرهای گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.