هوشنگ گلشیری

آتش زردشت

هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه ی خانه های  بنیاد نشسته بودیم  دور میزی گرد با دو فلاسک چای  و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری . سه طرف اتاق  شیشه بود و طرف دیگر دست راست طرح باری بود  چوبی بی هیچ  قفسه بندی  پشتش  و در وسط دری بود  به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود  طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی  کنده تویش گذاشته بودیم  و بالاخره با خرده چوی و کاغذ روشنش  کرده بودیم  که  حالا داشت  خانه می کرد  و با شعله ی کوتاه سرخ میان کنده ها  می سوخت

ما ، من و بانویی ، که یک ههفته بود رسیده بودیم  با نقاشی ایرانی  و زنش  دو سه شب بود که صندلی ها را دور میز و رو به شومینه می چیدیم و شب می آمدیم تا با آتش گرم شویم  گرداگردمان  آن طرف شیشه ها  سیاهی چند درخت پر شکوفه بود بر چمنی که فقط تکه هاییش روشن بود

 غیر از ما یک  زن نویسنده روس هم بود به اسم  ناتاشا و یک  زوج  آلبانیایی که ما فقط اسم مرد را می دانستیم  . اسمش یلوی بود  که یکی دو ماهی  اینجا بوده   تنها  و بعد که در آلبانی جنگ داخلی می شود  سعی می کند زن و بچه هایش را بیرون بکشد و حالا چند روزی بود که زن و دخترش آمده بودند و امشب  اولین باری بود که به جمع ما می پیوستند . همان روز اولی که رسیدند  بانویی گفت: این دختر کوچکه شان تا مرا می بیند می رود توی خانه شان

 گفتم :  از من هم می ترسد  تا مرا دید  جیغ زنان  رفت  پشت پدرش  قایم شد

 دو سه روز طول کشید تا با حضور ما اخت شد  فقط  انگار آلبانیایی می دانست و حالا دیگر با آن موهای کوتاه پسرانه از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب توی اتاق تلویزیون بود و مثلا به تلفن ها جواب می داد  و همه اش هم چند باری می گفت  ناین و تلفن را قطع می کرد  و ما که به تلفن  نزدیکتر بودیم  تا صدای زنگ را می شنیدیم  می دویدیم تا قبل از قطع  تلفن برسیم  نمی دانم از کی شاید  هم از زن مرد نقاش   سیلویا که فرانسوی بود و کمی هم فارسی می دانست  شنیدیم در تیرانا بچه ها و مادرشان  اغلب مجبور بوده اند  درازکش روی زمین بخوابند تا هدف تیرهای آدم های مسلح قرار نگیرند

 بانویی لیوان  چای به دست می گفت :  عصر که آمدم تا اخبار  تلویزیون آلمان را  ببینم  که مثلا از تصویرهاش بفهمم چه خبر است  تصویر تظاهرات جلو سفارت آلمان را که نشان دادند  آنیسا گفت : تیرانا   گفتم :  ناین ، ایران ، تهران    جیغ زد :  ناین  تیرانا   با مهربانی خم شدم طرفش  گفتم :  ناین  تهران   و به خودم اشاره کردم   جیغ زد :  تیرانا  تیرانا !‌   و دوید  بیرون

 هنوز  فنجان اول چای مان را نخورده بودیم که اول  زن یلوی و بعد خودش  آمدند و با تعارف  سیلویا نشستند  یلوی رو به بانویی کرد  و گفت :  ناین  تیرانا   و خندید

 بانویی گفت :  ناین  تهران

 به  به  انگلیسی  گفت :  آمدم که اخبار گوش بدهم . آنیسا  هم بود

 یلوی شانه بالا انداخت  و دست هایش را تکان داد  و رو به سیلویا چیزی گفت

 سیلویا گفت :  انگلیسی نمی فهمد  فقط کلمات مشترک را  تشخیص می دهد

 بانویی به فارسی  و رو به سیلویا گفت : شاید ناراحت شده  باشند  لطفا توضیج بده که چی شده

 سیلویا به فارسی شکسته بسته گفت : حال ندارم . می فهمد

یلوی آهنگ ساز بود و غیر از آلبانیایی و روسی آلمانی و فرانسه می دانست و نمی دانم  چند زبان دیگر .  من و با نویی  انگلیسی می دانستیم و مراد  چند کلمه ای  انگلیسی می فهمید  اما  فقط فارسی  حرف می زد  زن یلوی  ظاهرا  انگلیسی کمی می فهمید  یا نمی فهمید  و فقط همچنان لبخند می زد  ناتاشا کمی انگلیسی  می دانست  و روسی  پس  اگر سیلویا و یلوی و بانویی یا من  و احتمالا ناتاشا حوصله می کردند  می شد  فهمید که هر کس چه می گوید  اما  سیلویا مریض احوال بود  شاید هم واقعا مریض بود  نمی دانم از کی شنیده بودیم که سینه اش را عمل کرده اند

صدای تلفن که بلند شد ناتاشا بلند شد و دوید  به طرف تلفن و به  انگلیسی گفت  از پاریس است  با من کار دارند

 درست  حدس زده بود داشت  حرف می زد  انگار به روسی  ما ساکت نشسته بودیم و به آتش  و شاید به سایه ی درخت های  پرشکوفه ی آن طرف شیشه ها  نگاه می کردیم  و به صدای ناتاشا  گوش می دادیم که بلند بلند حرف می زد  من  بلند شدم و برای چهارتامان  چای ریختم و به یلوی اشاره کردم که می خواهد  یا نه و به  انگلیسی  گفتم : چای

با  اشاره ی سر و دست  فهماند که نمی خواهد  و چیزی  هم گفت  سیلویا گفت :  این ها بیشتر چای کیسه ای می خورند

زن یلوی به انگلیسی گفت : بله

برایش ریختم  برداشت و بو کرد و حتی لب نزد  صدای خنده ی ناتاشا بلند و جیغ مانند می آمد  یلوی سری تکان داد  و با دست  انگار صدا را پس زد  از سیلویا پرسیدم : انگار از ناتاشا و شاید همه ی روس ها خوشش نمی آید ؟

 سیلویا فقط دو کلمه ای به فرانسه به ییلوی گفت  بعد که یلوی جوابش را داد دو پر شالش را که به گرد شانه و بازوهای  لاغرش پیچانده بود بیشتر کشید و گفت : یلوی می گوید :  صداش و حرکاتش خیلی  یعنی زیادی متجاوز هست  انگار فقط خودش اینجا هست

زبانه ی آتش  حالا بلندتر شده بود  و به  پوسته ی  کنده های گرد تا گردش  می رسید  چه  جانی کنده بودیم تا روشنش  کنیم  بانویی  خرده  چوب می ریخت  و من فوت می کردم  بالاخره  هم  روزنامه ای  را مچاله کردیم  و زیر خرده چوب ها  و برگ ها  گذاشتیم  تا خانه کرد   وقتی مراد  و سیلویا  کندهبه دست پیداشان شد ما نشسته بودیم و به آتش نگاه می کردیم  که از میانه ی سیاهه برگ ها  و روزنامه  لرزان  لرزان قد می کشید  و به گرد خرده چوب ها می پیچید

 یلوی چیزی گفت  . سیلویا گفت :  اخبار ایران را شنیده

 مراد گفت : این که خیلی  حرف زد

سیلویا  با صدای خسته گفت : برای شما ندارد - چه می گویید ؟- هان تازگی .

دانشجو ها و محصل ها رفته اند جلو سفارت ‌آلمان  فریاد کرده اند  زیاد . راجع به همین دادگاه برلن  خواسته اند به سفارت آلمان حمله کنند اما  پلیس بوده  زنجیر بسته بودند  دست  به دست  پلیس  ضد شورش بوده  بعد هم رفته اند

 ناتاشا آمد می خندید  خم شده بود به طرف یلوی  و بلند بلند  چیزی  می گفت  و به سر و صورتش  اشاره می کرد  و به گردنش و به یخه ی پیراهن سفیدش  وبه پاهاش و بعد انگار زیر بغل هاش چوب زیر بغل ساخت و باز خندید  یلوی نمی خندید  سر به زیر انداخت  و با صدای  نرم و آهسته اش برای سیلویا توضیح داد  سیلویا گفت :  می گوید: دوستش  قرار هست بیاید جلوش توی ایستگاه  از همه چیزش گفته  بعد  بالاخره  یادش آمد  چوب زیر بغل دارد

 به ناتاشا نگاه کردیم   نگاهمان کرد  متعجب بود   به  انگلیسی  توضیح داد و باز به سر و صورتش  خط بالای لب و به یخه  و حتی دامن بلوزش  و بالخره شلوارش  اشارهکرد و بالاخره  شکل دو چوب زیر بغل  را ساخت  و بلند بلند   خندید   بانویی و من هم خندیدیم  بانویی گفت :  ناتاشا می گوید  فردا دارد می رود  پاریس . بار اولش است که به کسی که اسما می شناخته  زنگ زده که بیاید جلوش   ناتاشا از طرف  پرسیده  چطور بشناسمت ؟  طرف هم گفته : خوب من کلاه به سر دارم  خاکستری است  سبیل هم دارم  کراواتم زرشکی است  با خط های آبی  کتم هم  چهارخانه است شلوار طوسی هم می پوشم   بعد هم گفته  :  اگر دیر رسیدم  ناراحت نباش ماه پیش پایم شکسته  و هنوز مجبورم  با چوب زیر بغل راه بروم

مراد و سیلویا و ما دو تا هم خندیدیم  زن یلوی  فقط  لبخند می زد  یلوی انگار به آتش نگاه می کرد  ناتاشا  شکل سبیلی  بالای لبش  ساخت  به انگلیسی گفت :  سبیل  و با تکان هر دو شانه خندید  و بالاخره  کنار بانویی نشست  این بار  یلوی به  آلبانیایی حتما برای  زنش گفت  و به ناتاشا اشاره کرد  و بعد  به پشت  لبش  و پیراهنش و بالاخره شکل چوب زیر بغل را ساخت  زنش هم خندید  بی صدا  ناتاشا باز بلند خندید

 مراد گفت :  از یلوی بپرس این جریان شاه آلبانی دیگر چیست ؟

سیلویا چیزی گفت و یلوی در جواب فقط با انگشت به سرش اشاره کرد و باز به آتش نگاه کرد  زنش همچنان لبخند می زد

مراد باز گفت : درباره ی این شاهه دقیق  ازش بپرس  برای من جالب است نکند ما هم باز برگردیم به همان نقطه ی اول

لویا پرسید . بعد بالاخره ترجمه کرد : می گوید :  ما ، مشکل ما مافیا هست  مافیای روسی و ایتالیایی  اسلحه دارند  همه بعضی ها هم از گرسنگی  حمله می کنند  چی می گویید ؟ ( و با دست  چیزی  را در هوا مشت کرد ) هر چه پیدا بشود کرد

گفتم : غارت

 بله مرسی  غارت می کنند  از خانه ها   مغازه ها  می گوید  خالی است

 یلوی باز توضیحی داد و بعد از آنیسا اسم برد و به انگلیسی گفت : دختر من و همچنان باز به فرانسوی  حرف زد

 ناتاشا از او به روسی شاید چیزی پرسید  بعد مدتی با هم حرف زدند  ناتاشا بلند شده بود و داد می کشید  یلوی همچنان نرم و سر به زیر افکنده  جواب می داد

 سیلویا آهسته گفت : من نمی فهمم که  اما گمان دارم سر روسی بودن  یا آلبانیایی بودن همین  مافیاهاشان حرفشان هست

 من پرسیدم : قبلش چی  می گفت ؟

 یادم نمی آید

 داشت از آنیسا اسم می برد

 بلبه بله یادم رفت  این ها  خانواده ی یلوی  بیشتر وقت هاشان روی زمین خواب می کرده اند  نه  خواب نه  بیدار بوده اند ( به شیشه ی کنارش اشاره کرد )  از ترس تیر روی زمین خوابیده می بودند  حالا هم آنیسا شب ها خواب می بیند و از تخت می پرد  پرت می شود  نه خودش می رود  روی زمین  چه می گویید شما ؟

 ناتاشا حالا داشت به انگلیسی شکسته بسته برای بانویی توضیح می داد  اول هم عذر خواست که عصبانی شده  بانویی ترجمه کرد : می گوید: یلوی  بی رحمی می کند  ما با هم اغلب  دعوامان می شود  او همه ی بدبختی هاشان را گردن ما روس ها می اندازد  خوب درست است  که مافیای روسی هست  بیشتر هم همان مأموران امنیتی سابق اند گ.پ.او  اعضای عالیرتبه ی دولتی سابق حالا شده اند حامی دار و دسته اراذل  همه ی موسسات  دولتی را و حتی کارخانجات را همان حاکمان  قبلی بین خودشان  تقسیم کرده اند  آبانی چند قرن زیر سلطه ی ترک های عثمانی بوده  آخرین ملت  بالکان هم بوده که مستقل شده  بعد هم که  ما روسها رفتیم  کمونیست شان کردیم  آن وقت نوبت  آلبانی  آخرین کشور اروپای شرقی بود که مستقل شد با شورش هم شروع شد  حالا همان حاکمان  قبل یک شبه شده اند لیبرال و دمکرات  مافیای ایتالیا هم آمده  جوان های گرسنه هم هستند بیکارند  چند نفر که دور هم جمع بشوند و یکی دو خانه غارت کنند می شود یک دار و دسته  کادرهای ارتش هم دست به کار شده اند  پلیس هم  حقوق که نمی گیرند  برای همین غارت می کنند می کشند

ناتاشا با یلوی حرف زد  یلوی هم چیزی گفت  و بالاخره  رو به سیلویا کرد و ترجمه کرد  سیلویا گفت : یک ماهی هست  که با  هم چیز می کنند  دعوا نه  حرف می زدند  من  این  حرف ها را حوصله ی ترجمه ندارم  هر جا مثل هر جا می باشد  مثل یوگوسلاوی سابق  جنگ است  می کشند  به زنها ... خودتان می فهمید  انقلاب کرده اید

 گفتم : در انقلاب ایران  این حرف ها  نبود  هیچ کس به زنی تجاوز نکرد  جایی را  غارت نکردند

سیلویا گفت :  شیشه ی بانک ها را می شکستند  یک سینما را با همه هر کس که بود توش  آتش انداختند  من  خودم بودم ایران  به صورت زن ها  اسید پاشیدند

 بانویی گفت :  این ها استثنا بود  مردم به جایی برای غارت حمله نمی کردند  شیشه ی بانک ها  را شکستند  اما حتی یک مورد هم  نشنیدیم که کسی  پولی بردارد

سیلویا گفت : کتاب های یکی از همین طاغوت ها  - مراد بوده  دیده -  ریخته بودند  توی استخر  کتاب ها  بیشتر کتابهای خطی بوده  همه جا شبیه هم هستند

بانویی گونه هاش گل انداخته بود و حالا داشت با دست راست چنگ در موهای کوتاه کرده اش می کشید

 به انگلیسی برای ناتاشا  توضیح دادم که چطور بود  از تجربه هام  می گفتم  یک  ستون دو ریالی که توی  اتاق  تلفن دیده بودم  یا زنی  بچه به بغل که سبد میوه به  دست جلو در خانه شان ایستاده بود  و به هر کس که می گذشت تعارف می کرد  از مردی هم  گفتم  که کاسه  به یک دست  و شلنگ به دست دیگر به راهپیمایان  آب می داد  این  را هم  تعریف  کرددم  که بچه های  محل پیت نفت  مرا گرفتند و تا دم در خانه مان آوردند  شب ها هم چوب به دست  سر کوچه پاس می دادند  آخرش هم  از موتور سواری گفتم که اسلحه به دست دیدمش  اولین  آدم غیر ارتشی که  اسلحه به دست دیدم  و از شادی  هورا کشیدم  گفتم : همان وقت فهمیدم که حالا دیگر نوبتماست

 ناتاشا پرسید :  حالا که فکر  نمی کنی  نوبت شماها بوده ؟

 گفتم :  همین طوری فکر  کردم  که دیگر مردم  دست خالی نیستند

 ناتاشا به انگلیسی گفت :  آقای یلوی  فکر می کند  هر وقت خون و خونریزی  باشد  برنده کسی است که می تواند  بکشد  اما من  فکرمی کنم

بعد خطاب به یلوی  و زنش  شاید  به روسی  چیزهایی  گفت  بعد یلوی  همان طور آرام و یکنواخت  جوابی داد  که نفهمیدیم  تا بالاخره  سیلویا با آن صدای تیز و حرکات دست  گفت و گفتو  باز یلوی گفت   سیلویا  گفت :  باز - چی می گویید ؟ -  مثل سگ و گربه به هم پریده اند

بعد هم به فرانسوی چیزهایی گفت

  مراد آهسته  از سیلویا پرسید : چی داشتی می گفتی ؟

 همان چیزهایی که اوایل  انقلاب دیدیم

مراد به فارسی گفت :  سیلویا  اشتباه می کند  آن  وقایع  را از دید یک خارجی می دید  هر خشونت  جزیی  می ترساندش  وقتی توی یک راهپیمایی  راهش نداده بودند  گریه کنان  برگشت خانه   بعد از تظاهرات زن ها  در اعتراض به شعار  « یا روسری  یا توسری »  دیگر نماند

بانویی  اول برای ناتاشا ترجمه کرد  بعد  ناتاشا  برای یلوی  بعد هم  به فارسی  گفت  :  به سر خود من هم آمد   کاپشنی داشتم  که کلاه سر خود بود

 سیلویا  گفت :  کلاه چی ؟

کلاه داشت  برای مثلا  برف  یا سرما

 سیلویا گفت :  خوب بعدش  چی ؟  بفرمایید

 هیچی  زنی  بود که پشت  سر من می آمد اولش  خواهش کرد که سرم را بپوشانم  چون  نامحذم هست  خودش هم کمکم کرد و کلاه  را سرم کشید  کمی که  رفتم  سر و گردنم  عرق کرد و من کلاه  را انداختم  پشت سرم  این بار زن بی آنکه حرفی بزند به سرم کشید  باز من  انداختم و چیزی هم بهش گفتم  لبخند می زد  و با چشم و ابرو مردهای طرف  پیاده رو را نشان داد  من یکی دو صف  جلوتر رفتم  و کلاه را پس زدم  باز کسی به زور سرم کشید  خودش بود  فقط چشم هایش پیدا بود و باز به پیاده رو اشاره کرد  این بار  من کلاه را پشت سرم زیر لبه ی کاپشن فرو کردم و زیپش را  تا زیر گلو کشیدم  بالا  چند قدم که جلوتر رفتم   کفلم آتش گرفت  به پشت سرم مگاه کردم  یکی دو دختر چارقد به سر پشت سرم بودند و کنارم هم زنهای چادری  فقط یک چشمشان  پیدا بود  باز جلوتر رفتم و باز تنم سوخت  نمی شد ادامه داد  از صف بیرون آمدم  اما  فرداش  باز فکر کردم  اتفاقی بوده  هر روز  اتفاقی می افتاد  و ما باز فکر می کردیم  اتفاقی است  یا ساواکی ها هستند که سنگ می پرانند

 بعد  به  انگلیسی شروع کرد تا برای ناتاشا  ترجمه کند   گوش نمی داد با یلوی داشت  حرف میزد  و حالا دیگر یلوی هم  داد می کشید  و انگشت اشاره ی دست  راستش را  رو به  ناتاشا  تکان تکان می داد

 سیلویا گفت : باز دعواشان شد

و به فرانسوی  به یلوی چیزی گفت   یلوی دستی  به صورتش  کشید و به دو  انگشت چشم هاش  را مالید  بعد سیگاری روشن کرد زیر لب  داشت با زنش  حتما  به  آلبانیایی حرف می زد

  زبانه ی  باریک  آتش  حالا  رسیده بود  به سر کنده ها   از بدنه ی  کنده ها هم زبانه می کشید و آن پایین  دیگر نه سیاهه ی  خرده  چوبی بود  و نه پوسته پوسته های سیاه  کاغذ سوخته  که  رنگ های سرخ و صورتی در هم  می رفت  و به کناره های  گاهی  آبی  ختم  یم شد زبانه های باریک  و بلند آبی

یلوی  خطاب  به ما  من و بانویی   حرف می زد  سیلویا گفت :  معذرت  خواست  می گوید یکی  از آهنگهای  زمان انور خوجه مال من هست   عضو  حزب بوده  و عضو اتحادیه ی نویسندگان  و هنرمندان  بعدش  می گفت  یک  آهنگ  ساختم  قشنگ   خیل خیلی  زیبا  نمی دانم  چی باید گفت  نگذاشتند  پخش  بشود

 مراد  گفت : ممنوع

بله  ممنوع می گردد  اما آن  آهنگ  که  همیشه پخش  می شود  از رادیو نه  می شده بدون  نام  آهنگ سازش   یلوی    باز هم گفت  یادم  نیست  مهم  نیست همه  جا یک جور  هست  شما هم  دارید مانندهاش  توی این  دنیا  زیاد هست

ناتاشا به انگلیسی  گفت :  من به یلوی  می گویم  چرا همه اش  را از چشم روس ها  می بیند ؟  همین بلا هم سر ما آمد  مقامات ما هم یک شبه  صاحب میلیون ها ثروت شدند  صاحب ملک و املاک و ویلا  مافیاه هم هست  قاچاق هم هست  گاهی  سیگارشان  را با دلار آتش می زنند  آن وقت زن ها  دخترهای جوان می روند  به دوبی  یک هفته دو هفته  و  بعد بر می گردند  با غذا  با پول تا خانواده شان از گرسنگی  نمیرند

به مراد ‌آهسته  گفتم :  ما را بگو که جوانی مان را برای رسیدن به چه آرمانی  تلف  کردیم

 ناتاشا از بانویی پرسید  : شوهرت چه گفت ؟

بانویی به انگلیسی  گفت :  این ها  یعنی  راستش  همه ی ما برای یک کتاب حتی یک  جزوه ی  چند  صفحه ای  ترجمه  از روسی  گاهی  سال ها  زندان  رفته ایم  که مثلا  برسیم به شما  کشور ما بشود  لهشت باکو  بهشت لنینگراد   حالا ...ـ

دیگر گوش نمی دادم  به ناتاشا هم که انگار  داشت در جواب چیزی  می گفت  گوش ندادم  خوشه خوشه های  شعله ها  کوتاه  و بلند جمع شده بودند  و زبانه ی بلند و باریک  رو به  دهانه ی  ناپیدای  لوله ی شومینه گر می کشید  با اشاره به آتش به فارسی  بلند گفتم :  آتش  زردشت

بانویی  به انگلیسی  گفت : آتش زردشت

 یلوی  خندید  و به زنش  چیزی  گفت  که زردشت اش را فهمیدم

 سیلویا گفت : زردشت بله  آتش  قبله بوده نه ؟

هیچ کدام حرفی نزدیک که به آتش نگاهمی کردیم به زبانه ی بلند  و رنگ در رنگ  و شاید به سینه ی آتش که سرخ بود  و گرم و دیگر حتی یک لکه ی سیاه هم در کانونش نبود

هوشنگ گلشیری

دهلیز

فاجعه  از وقتی  شروع شد که  مادر  بچه ها  از حمام  برگشت  و  پا  گذاشت  روی  خرند  خانه  و دید که سه  تا  بچه هاش  تاقباز  افتاده اند روی آب  حوض .  بعد از  آن  را  هم  که  همسایه ها دیدند و شنیدند  و خیلی  هاشان  گریه کردند

غروب  که هنوز  همسایه ها  توی  خانه  ولو  بودند  با دو تا  پاسبان  و یک  پزشک  قانونی  و مادر بچه ها  داشت  ساقههای  نازک  لاله عباسی  و  اطلسی  باغچه  را  می شکست   و خاک  باغچه  را  می ریخت  روی س رش   بابای  بچه ها  مثل  هر شب  آمد .  از میان  زنها  که بچه به کول  ایستاده  بودند  توی  حیاط  و  تازه  کوچه می دادند  رد شد   از  جلو اتاق  اولی  که بچه هاش  را کنار هم  دراز به دراز  خوابانده بودند گذشت  و  رفت توی  اتاق دومی  و در را  روی  خودش  بست

همه دیدند که صورتش  مثل  یک تکه سنگ  شده بود  همان طور  گوشه دار و  بی خون  و از چشمهایش  هم چیزی  نمی شد  خواند  نه  غم  و نه  بی خبری  را  و تازه  هیچکس  هم  سر درنیاورد  که  از کجا  بو برده بود

 شب که شد  نعش  سه تا بچه  در خانه ماند و چند  زن  و  دو تا مردی  که آمده  بودند   به بابای  بچه ها  سرسلامتی  بدهند  حریف  نشدند  که در را باز کند.  هر چه  داد زدند  آقا  یدالله   آقا  یدالله  انگار  هیچ  کس  توی  اتاق  نبود  حتی  صدای  نفس  کشیدنش  هم  شنیده نمی شد   اتاق  یکپارچه   سنگ بود   فقط  از بالای  پرده ها  توی  سیاهی  اتاق   روشنی  سیگارش  بود که مثل  یک ستاره  دور کورسو  می زد

  روز  بعد  هم  که  همسایه ها  دست گران  کردند  و پول  کفن و دفن  بچه ها را  راه انداختند  و  پهلوی تکیه  بابارک  توی  سه تا  چال  خاکشان  کردند  بابای  بچهها  مثل هر روز  صبح  زود رفته  بود  سر کارش  و  فقط  دم دمهای  غروب  پیداش  شد  با همان  چند تا نان هر شبش  و صورتش  که همان طور  مثل  یک  تکه سنگ  سخت و گوشه دار بود

در که  زد  خواهر زنش  در را باز  کرد  سلام کرد  و  با  گوشه  چارقد سیاهش کشید  روی  چشمهای  سرخ  شده اش  و مرد  فقط  به دیوار  بندکشی شده دالان خانه  نگاه  کرد

توی  اتاق  که رفت   نانها را  داد دست زنش  که سر تا پا  سیاه  پوشیده بود  و  چمباتمه  زده بود کنار  دیوار  لباسهایش  را کند  . روی  میخ جالباسی   یک پیراهن  سیاه  آویزان بود  اما مرد  همان پیراهن  آستین  کوتاه  سفیدش  را پوشید  و رفت بالای  اتاق نشست

 خواهر زنش  بو که سماور  و  قوری  و استکانها و بعد  منقل  پر از آتش  را آورد  توی  اتاق  و چراغ  را روشن کرد و مرد  را دید که خیره شده بود   به دو تا عروسک  روی  تاقچه  بلند  و به آن  دستهای  کئوچک  و سرخشان  و پوسته ای  که آدم  خیال  می کرد  یکپارچه  رگ زیر آن می رود

وقتی  در زدند  خواهر زنش  عروسکها را برداشت  و برد  توی  صندوقخانه .  باز همسایه ها  آمده  بودند   دو تا  مرد  بودند و  دو  تا زن  زنها  از همان  اول  به گل و  بوتههای  رنگ  و رو رفته  قالیها  نگاه کردند  و بخاری  که  از روی  استکانهای  چای  بلند می شد   ومرد ها  چند تا جمله  گفتند که مثل  یخ توی  هوای  دم کرده  اتاق  واریخت   بعد  آنها هم خیره شدند به گل و  بوته های  قالی

بابای  بچه ها  همان  طور نشسته بود و جلوش  را نگاه می کرد  صورتش  جمع شده بود و ابروها  را کشیده بود  پایین   و خوب  می شد  دید که دیگر  خون  زیر پوست صورتش  نمی دوید  و فقط  چشمها  بود که نگاه  می کرد   هیچ حرف  نزد  توی کارخانه هم حرفی  نزده بود   یعنی  از  خیلی  وقت  پیش  بود  که حرف  نمی زد  و فقط صدای  یکنواخت  و  کر کننده  دستگاههای  بافندگی   و حرکت  ماکوها   و دستهایش بود که فضای  دور و برش  را  پر می کرد  و حالا مرد توی  یک دهلیز  دراز و بی انتها  بود و از پشت دیوارهای  بند کشی شده   صدای خفه  کننده دستگاههای  بافندگی  را می شنید  و  پچ پچ گرم  جرو بحثها را و بوی  سنگین نان  و تاریکی  را حس می کرد   که  لحظه  به لحظه  غلیظ  و غلیظ تر می شد  . و  او خیلی  خسته  بود فقط  آن دورها  در انتهای  دهلیز بندکشی  شده سه دریچه  بود که از صافی  شیشه های معرقش  هوای  روشن  و  پاک بیرون  مثل سه تا رگه  نور توی  غلظت  دهلیز نشت می کرد  . و  او  می رفت و  صدا ها  توی  گوشش  بود و توی  پوستش  و خستگی داشت  در خونش  رسوب  می گذاشت  و او می خواست  این صداها  و خستگی و بوی  سنگین نان را از پوستش  بتکاند  و به آن  سه دریچه  کوچک  برسد   به آن دریچه ها با شیشه های  معرق  رنگین  و به آن  طرف  دریچه ها  که سکوت  بود  و دیگر بوی  سنگین  نان و غلظت  تاریکی  بیداد نمی کرد  و  حالا  توی  دهلیز  بود  و  مردها و زنها را نمی دید  فقط  وقتی مردها حرف زدند  صدای  دستگاههای  بافندگی  بیشتر اوج  گرفت  و غلظت  تاریکی  و بوی  نان  به  پوستش  چسبید

همسایه ها  که رفتند  خواهر زنش  چیزی  آورد که سق  زدند و فقط  مادر بچه ها بود که هق هقش  تمامی  نداشت  وچیزی  از گلویش  پایین  نمی رفت .  سفره که برچیده شده  خواهر زنش  گفت :

چه طوره  فردا تو مسجد یه  ختم بگیریم ؟

 مرد توی  دهلیز بود  و صورتش  مثل سنگ سخت  و گوشه دار بود :  

  چرا بچه هاتو نیاوردی ؟

و مادر  بچه ها بلندتر  گریه کرد   ومرد نگاهش   کرد و دید  که چه قدر  خطوط  صورتش  کهنه و ناآشنا شده است  و  بعد نگاه  کرد به موهای  زن  که از زیر چارقد  سیاهش  زده بود  بیرون و تازهداشت  می رفت که خاکستری  بشود

 و حالا داشت بوی  نان خفه اش  می کرد و پچپچ  جر . بحث ها توی  گوشش  مثل  هزارها بلبل  صدا می کرد  و صدای  چکش  مداوم  ماکوها  و او می خواست  برود  و  دیگر فرصت  نداشت  تا بایستد  و به موهای  زن  نگاه کند  و او را به یاد بیاورد و به خطوط  صورتی   دل ببندد  که هیچ نگاهی  روی آن  رسوب نمی کرد  می دید  که اگر  می ایستاد  سیاهی  دهلیز  سه تا ستاره کوچک  را که داشتند  مثل سه  تا شمع  می سوختند  می بلعید   و آن وقت  او نمی توانست  در  انبوه  آن همه صدا و بوی  سنگین  نان و غلظت   تاریکی  راه خودش  را پیدا کند

وقتی  برگشت  همه  فهمیدند  که زه زده است  او هم  ابایی  نداشت می گفت :

آدم  همه چیز  را تحمل می کنه شلاقی  که تو پوس آدم  می شینه  دستبند  و آتشی  سیگار و هزار  کوفت دیگه  رو اما دیگه نمی تونه  ببینه یکی  که یه عمر با آدم  همپیاله  بوده بیاد راس راس  توی  رو  آدم بایسته  و همه چیزو بگه اون  وقت آدم برا هیچ و پوچ  یه عمریبمونه تو اون سولدونی  که چی ؟

گذاشتندش  سر کار و  همه  دورش را خط  کشیدند  و او هم  دور همه  را فقط  با  بعضی هاشان  سلام وعلیکی  داشت  بعد  زن گرفت  و آلونکی  راه انداخت  و او شد  و سه تا بچه

  شش روز  تمام  از صبح  تا شب  کار می کرد  با آن همه تیغه  نگاه  که می خواستند گوشش را از استخوان  جدا کنند  و زمزمههای  مداوم  جر وبحث ها  و بوی نانی  که روی دستش به خانه می برد تا بچه ها  سق بزنند

آخر هفته  که همه  اینها   توی  وجودش  تلنبار می شد و نگاهها و گوشه و کنایه ها  مثل  آتش   حلق و دهانش  را می سوزاند   و میرفت   که دستهاش  مشت شود  خودش  را توی  یکی از این کافه  رستورانهای  پرک  گم و گور  می کرد  و تک  و تنها می نشست  پشت یک میز  و  دو  تا  شیشه عرق راپشت  سر هم میریخت توی  حلقومش  و بعد مست مست بر می گشت خانه

صبح جمعه  ساعت نه  ده بلند  می شد  می رفت سر حوض  سر و صورتش  را می شست  و می نشست  پهلوی  بچهها و مادر بچه ها  چای  می ریخت  و  با  بچه هاش  بازی می کرد  و بعد گلهای  اطلسی  و لالهع عباسی  باغچه بود  و حوض  که خودش  زیر آبش  را میزد  و آبش  می کرد

 عصر هم   با ‌آنها راه می افتاد  می رفت توی خیابانها گشتی  می زد   و بر می گشت

  ولی  حالا فقط   سالن کارخانه  مانده بود  و آن همه  صداهای  دستگاههای  بافندگی  که  زیر  انگشتهای  تر و فرزش   که نخها را گره می زد  مثل  یک موجود  زنده  و نیرومند  جان داشت و نفسمی کشید  و از دستهاش  خون می گرفت  تا نخها  را پارچه  کند و حالا فقط   حرکت مداوم ماکو   بود  که  فضای   تهی  اطرافش  را پرمی کرد  و  صداها   بود که می توانست خودش  را با آنها سرگرم  کند   اما آن روز  روز  کار نبود   یعنی  از قیافه های  کارگرها  خواند که امروز  باید خبری  باشد  و  بعد یکی یکی دست  از کار کشیدند  و از سالن  بیرون رفتند و او فقط  توانست دست  یکی  از آنها را بگیرد  و بپرسد :

برا چی  کار و  لنگ می کنین ؟

این یکی   هم  حرفی  نزد  و بعد هم   که همه  رفتند  او ماند و دستگاه  بافندگیش  که هنوز جان  داشت  و خونمی خواست  آن  وقت  حس  کرد که جریان برقی  که توی  دستگاه می دود از خون  او سریعتر  و قویتر است و  او به تنهایی  نمی تواند  آن همه   خون توی  رگ  دستگاه  بریزد  تا نخها  را پارچه کند و نگاهش  دیگر نمی توانست حرکت  سریع  ماکو را دنبال کند   و می دید  که  دستهایش  می روند  تا لای  چرخ و  دنده های  ماشین گیر کند

برق را که خاموش  کردند  او هم  دست از کارکشید   و  لباسهاش را  عوض کرد  و  از کارخانه بیرون رفت  و آنها را دید  که  صف بسته بودند زنها و  بچه ها  جلو  و بقیه  از دنبال  با همان  لباسها  و گرد پنبه  که  روی  لباسشان  نشسته بود  و حالا می رفتند که از روی  ریل  بگذرند  و اومانده  بود با فضای تهی  و دستهاش  که نمی دانست آنها  را به چه بهانه ای سرگرم کند

همه او را با آن  یکی  که آمد   مثل شاخ شمشاد جلوش  ایستاد  و سیر تا پیاز را گفت   به یک چوب راندند  ولی  با این تفاوت  که آن یکی  رفت توی  یکی  از اون  اداره های  ولتی  با صنار و سه شاهی  ماهانه و این یکی  ماند زیر تیغه  نگاه آن همه آدم  و آن جریان  قوی  برق  و آن  سه تا  بچه   و زنش  که آن قدر  بیگانه شده بود و توی  یکی  از همان  عرق خوریها  بود که حسن را دید شیک و پیک  و  سرزنده  با  لپهای  گلانداخته  و دستهایی  که از آنها  خون می چکید .  نشستند روبروی  هم لیوان پشت  لیوان

  آن وقت  حسن  به حرف افتاد   بعد از پنج سال  پنج سال آزگار   که یک دنیا  حرف توی  دلش  تلنبار شده بود :

می دونم از من دلخوری  اما من  ام یکی  بودم  مث  همه مث اونای  دیگر  تو  اون سولدونی   هرچی  می خواستم باهات حرف  بزنم رو نشون ندادی .  فکر  میکردی  بیرون که می آی  برات تاق  نصرت  می زنن  اما هیچ  خبری  نبود  همه یادشان  رفته  بود  ... می دونی  این نه  تقصیر  تو  بود نه من ما دو تا فقط  دو تا عروسک  بودیم  می فهمی  دو تا عروسک

و یدالله پشت  سر هم  عرق می خورد  و نگاه  می کرد به خطوط  آشنای   صورت  دوست چندین ساله اش  که حالا  زیر لایه  گوشت  محو  شده  بود  و نگاهش  که  دیگر فروغ  نداشت  و فقط  همان تری  اشک بود کهجلایش می داد :

خب بسه دیگه می دونم تقصیر  تو نبود  آخه  شلاق   که با  گوشت نمی سازه   آدم  دردش  میآد

و حسن با مشت زده بود روی میز :

بسه دیگه بازم همون حرفا این پنج سال برات بس  نبود   تا سرت  به سنگ  بخوره   می دونی  اونا ارزش  اینو ندارن  که آدم یه عمری  براشون  تو اون سولدونی  بپوسه

 راس  میگی  ارزش  ندارن

و یدالله  یک  لیوان  دیگر خورده بود  تا شعله آتش  توی  حلق  و گلوش  را خاموش  کند  و مشتش را که گره کرده بود گذاشت روی  میز که سرد و نمناک  بود

خب  پس  چرا وقتی  منو تو خیابون  می بینی  رو تو بر می گردونی  حالا که دیگه همه حرفا گذشته   فقط  من موندم و  تو پس  چرا نمی خوای  با هم باشیم ؟

  یدالله  نمی توانست حرف  بزند   پنج سال  همه دردهاش  نوازش  شده بود  برای  بچه ها  و غصه هاش آب شده بود   برای  گلهای  لاله عباسی  و اطلسی  و حالا  که حسن کلی  روشنفکر شده بود  براش  مشکل بود   که دوباره  به حرف بیاید :

می دونی  ما  کور  خوندیم   نباس  تنها موند  تنهایی  خیلی  مشکله  یعنی  خیلی  مرد می خواد  که تنها باشه   من و تو مرد این کارنیستیم  می فهمی  باس  با هم بود   اما برای من و تو  دیگه کار  از کار  گذشته راهش  اینه که  زن بسونی  و چند تا بچه بریزی  دور و بر خودت

  و حسن زده بود  زیر گریه و از آن  شب  به بعد هم یدالله ندیده بودش  و حالا که ایستاده  توی  یکی  از غرفه های  پل   به جریان  آرام آب  نگاه می کرد و بچه ها  که داشتند  در گرداب  پای برج  شنا می کردند  دلش  می خواست باز حسن  را می دید  تا با هم  عرق می خوردند  و حرف می زدند  و او می توانست باز گریهاش  را ببینید  و  خطوط  آشنای  صورتش  را که زیر لایه گوشتها محو شده بود

 

هوشنگ گلشیری

جلال آل احمد

ظهر که از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود که باز خورده فرمایشات شروع شد:

- بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ی منو بیار.

عادتش این بود. چشمش که به یک کداممان می‌افتاد شروع می‌کرد، به من یا مادرم یا خواهر کوچکم. دستم را زدم توی حوض که ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت:

- کره خر! یواش‌تر.

و دویدم به طرف پلکان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو که می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تکان نمی‌خوردند. اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌کردند پایین و دمهاشان را به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود که از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می‌آمد که نگو. و همسایه‌مان داشت کفترهایش را دان می‌داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه‌مان کردم که تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تک و تنها توی خانه زندگی می‌کرد. یکی از کفترها دور قوزک پاهایش هم پرداشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه می‌رفت و بقو بقو می‌کرد که نگو. گفتم:

- اصغر آقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟

گفت:

- به! صد تا یکی ندارندش. می‌دونی؟ دیروز ناخونک زدم.

- گفتم: ناخونک؟

- آره یکیشون بی‌معرفتی کرده بود منم دو تا از قرقی‌هاش را قر زدم.

بابام حرف زدن با این همسایه‌ی کفتر باز را قدغن کرده بود. اما مگر می‌شد همه‌ی امر و نهی‌های بابا را گوش کرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یک بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو می‌گرفت یک تکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش‌هایی به اصغرآقا داد که مو به تن همه‌ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه‌ی امر و نهی‌‌های بابام هر وقت فرصت می‌کردم سلامش می‌کردم و دو کلمه‌ای درباره‌ی کفترهایش می‌پرسیدم. و داشتم می‌گفتم:

- پس اسمش قرقیه؟

که فریاد بابام آمد بالا که: کره خر کجا موندی؟

ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله‌ی بابام. بکوب بکوب از پلکان رفتم پایین. نزیک بود پرت بشوم. حوله را که ترسان و لرزان به دستش دادم یک چکه آب از دستش روی دستم افتاد که چندشم شد. درست مثل اینکه یک چک ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو که در کوچه صدا کرد.

- بدو ببین کیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم.

هر وقت بابام دیر می‌کرد از مسجد می‌آمدند عقبش. در را باز کردم. مامور پست بود. کاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلا با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمی‌داد. این بود که با ما کج افتاده بود. و من تعجب می‌کردم که پس چرا باز هم کاغذهای بابام را می‌آورد. برای اینکه نکند یک بار این فکرها به کله‌اش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم یک تومان جمع کنم و به او بدهم و بگویم حاجی‌آقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجی‌آقا می‌گفتند.

- کره خر کی بود؟

صدای بابام از تو اطاقش می‌آمد. رفتم توی درگاه و پاکت را دراز کردم و گفتم: - پست‌چی بود.

- وازش کن بخون. ببینم توی این مدرسه‌ها چیزی هم بهتون یاد می‌دن یا نه؟

بابام رو کرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه می‌کرد که سر پاکت را باز کردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شکسته داشت اصلا از عهده من برنمی‌آمد و درمی‌ماندم و باز سرکوفت‌های بابام شروع می‌شد. اما فقط اسم بابام را وسط خط‌های چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یکی از آخوندهای محضردار محلمان بود که تازگی کلاهی شده بود. تا سال پیش رفت و آمدی هم با بابام داشت.

- ده بخون چرا معطلی بچه؟

و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17 دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل...»

که بابام کاغذ را از دستم کشید بیرون و در همان آن شنیدم که:

- بده ببینم کره خر!

و من در رفتم. عصبانی که می‌شد باید از جلوش در رفت. توی حیاط شنیدم که یک‌ریز می‌گفت: - پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد!

به زندیقش عادت داشتم. اصغرآقای همسایه را هم زندیق می‌گفت. اما ملحد یعنی چه؟ این را دیگر نمی‌دانستم. اصلا توی کاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یک نگاهی که به همه‌اش انداختم فهمیدم که روی هم رفته باید کاغذ دعوت باشد. یادم است که اسم بابام که آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیه‌الله و حجه‌الاسلام و این حرفها خبری نبود که عادت داشتم روی همه کاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» که نفهمیدم یعنی چه. البته می‌دانستم بانو چه معنایی می‌دهد. هرچه باشد کلاس ششم بودم و امسال تصدیق می‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم.

از کنار حوض که می‌گذشتم ادای ماهی‌ها را درآوردم با آن دهان‌های گردشان که نصفش را از آب درمی‌آوردند و یواش ملچ ‌مولوچ می‌کردند.

بعد دیدم دلم خنک نمی‌شود. یک مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ می‌کرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی که از روضه برمی‌گشت.

- سلام. ناهار چی داریم؟

- می‌بینی که ننه. علیک سلام. بابات رفت؟

- نه هنوز.

بادمجان‌های سرخ شده را نصفه نصفه توی بشقاب روی هم چیده بود و پیازداغها را کنارشان ریخته بود. چندتا از پیازداغها را گذاشتم توی دهنم و همانطور که می‌مکیدم گفتم:

- من گشنمه.

- برو با خواهرت سفره‌رو بندازین. الان می‌آم بالا.

دو سه تای دیگر از پیازداغ‌ها را گذاشتم دهنم که تا از مطبخ دربیایم توی دهنم آب شده بودند. خواهرم زیر پایه کرسی جای مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره‌‌های دست بخچه‌ی مادرم عروسک درست می‌کرد خپله و کلفت و بدریخت. گفتم:

- گه سگ باز خودتو لوس کردی رفتی اون بالا؟

و یک لگد زدم به بساطش که صدایش بلند شد:

- خدایا! باز این عباس ذلیل شده اومد. تخم سگ!

حوصله نداشتم کتکش بزنم. گرسنه‌ام بود و بادمجان‌ها چنان قرمز بود که اگر مادرم نسقم می‌کرد خیلی دلم می‌سوخت. این بود که محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچه‌ی اسباب و اثاثیه‌ام. کتابهایم را گذاشتم یک طرف و کتابچه‌ی تمبرم را برداشتم ونگاهی به آن انداختم که مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. دیگر از دست تمبرهای عراق و سوریه خسته شده بودم. اما چه کنم که برای بابام فقط ازین دو جا کاغذ می‌آمد. توی همه‌ی آنها یکی از تمبرهای عراق را دوست داشتم که برجی بود مارپیچ و به نوکش که می‌رسید باریک می‌شد. یک سوار هم جلوی آن ایستاده بود به اندازه یک مگس. آرزو می‌کردم جای آن سوار بودم. یا حتی جای اسبش...

- عباس!

باز فریاد بابام بود. خدایا دیگر چکارم دارد؟ از آن فریادها بود که وقتی می‌خواست کتکم بزند از گلویش درمی‌آمد. دویدم.

- بیا کره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره‌ی عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمین و یک توک پا بیاد اینجا.

- آخه بذار بچه یک لقمه نون زهرمار کنه...

مادرم بود. نفهمیدم کی از مطبخ درآمده بود. ولی می‌دانستم که حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد کرد.

- زنیکه لجاره! باز توکار من دخالت کردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سرو کون برهنه ببرمت جشن.

بابام چنان سرخ شده بود که ترسیدم. عصبانیت‌هایش را زیاد دیده بودم. سرخودم یا مادرم یا مریدها یا کاسبکارهای محل. اما هیچ‌وقت به این حال ندیده بودمش. حتا آن روزی که هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقای همسایه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمی‌دانست کجا به کجاست و من بدتر ازو. رگهای گردن بابام از طناب هم کلفت‌تر شده بود. جای ماندن نبود. تا کفشم را به پا بکشم مادرم با یک لقمه‌ی بزرگ به دست آمد و گفت:

- بگیر و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.

هنوز نصف لقمه‌ام دستم بود که از درخانه پریدم بیرون،‌ سوزی می‌آمد که نگو. از آفتاب هم خبری نبود. بقیه لقمه‌ام را توی کوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد که رسیدم دهانم را هم پاک کرده بودم.

فقط کفشهای پاره پوره دم در چیده شده بود. صف‌های نماز جماعت کج و کوله‌تر از صف بچه مدرسه‌ای‌ها بود. و مریدهای بابام دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا با هم حرف می‌زدند و تسبیح می‌گرداندند. احتیاجی به حرف زدن نبود. مرا که دیدند تک و توک بلند شدند و برای نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان که به من می‌افتاد می‌فهمیدند که لابد باز آقا نمی‌آید.

بعد دویدم طرف بازار. از دم کبابی که رد می‌شدم دلم مالش رفت. دود کباب همه جا را پر کرده بود. نگاهی به شعله‌ی آتش انداختم و به سیخ‌های کباب که مشهدی علی زیر و روشان می‌کرد و به مجمعه‌ی پر از تربچه و پیازچه که روی پیشخوان بود. و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمی‌کرد. با پشت دری‌هایش و درهای بسته‌اش. انگار توی آن به جای چلو خوردن کارهای بد می‌کنند. دکان آشی سوت و کور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دکان آشی صبح‌ها بود. صبح‌های سرد سوزدار. جلوی دکانش یک بره‌ی درسته و پوست کنده وسط یک مجمعه قوز کرده بود و گردنش به کنده‌ی درخت می‌ماند. و روی سکوی آن طرف یک مجمعه‌ی دیگر بود پر از گندم و یک گوشکوب بزرگ -خیلی بزرگ- روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر می‌رفتم و عمو را خبر می‌کردم و گرنه از ناهار خبری نبود.

آخر بازارچه سرپیچ یک آشپز دوره گرد دیگ آش رشته‌اش را میان پاهاش گرفته بود و چمبک زده بود و مشتریها آش را هورت می‌کشیدند. بیشتر عمله‌‌ها بودند وکلاه نمدی‌هاشان زیر بغل‌هاشان بود. ته بازار ارسی‌دوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند کردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود. و زیر پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و کنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی می‌داد! آرزو میکردم که سه تا از آن تخته‌‌ها را می‌داشتم تا طاقچه‌ام را تخته‌بندی می‌کردم. یکی را برای کتابها- یکی را برای خرده ریزها و آخری را هم بالاتر از همه می‌کوبیدم برای خرت و خورتهایی که نمی‌خواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اینهم حجره‌ی عمو. اما هیچکس نبود. دم در حجره یک خورده پا به پا کردم و دور خودم چرخیدم که شاگردش نمی‌دانم از کجا درآمد. مرا می‌شناخت. گفت عمو توی پستو ناهار می‌خورد. یک کله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو می‌خورد. سلام کردم و قضیه را گفتم. و همان طور که او ملچ ملچ می‌کرد داستان کاغذی را که آمده بود و حرفی را که بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روی یک تکه نان یک قاشق فسنجان خالی ریخت که من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا کرد وگذاشت زیر بغلش و شبکلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. می دانستم چرا این کار را می‌کند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یک پاسبان یخه عمویم را گرفت که چرا کلاه لبه‌دار سر نگذاشته. و تا عبایش را پاره نکرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمی‌رود که آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف می‌زد و خدا و پیغمبر را شفیع می‌آورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد ومچاله‌اش کرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همین امروز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه می‌رفتیم که آن اتفاق افتاد.

در راه عمو ازم پرسید بابام جواز سفرش را تجدید کرده یا نه. و من نمی‌دانستم. هر وقت بابام می‌خواست سفری به قم یا قزوین بکند این عزا را داشتیم. جوازش را می‌داد به من می‌بردم پهلوی عمو و او لابد می‌برد کمیسری و درستش می‌کرد. این بود که باز عمو پرسید امروز رئیس کمیسری به خانه‌مان نیامده! گفتم نه. رئیس کمیسری را می‌شناختم. یکی دو بار اول صبحها که می‌رفتم مدرسه در خانه‌مان با او سینه به سینه شده بودم، مثل اینکه از مریدهای بابام بود. هر وقت هم می‌آمد دم در منتظر نمی‌شد در را باز می‌کرد و یااللهی می‌گفت و یک راست می‌رفت سراغ اطاق بابام.

به خانه که رسیدیم عمو رفت پیش بابا ومن دیگر منتظر نشدم. یک کله رفتم پای سفره که مادرم فقط یک گوشه‌اش را برای من باز گذاشته بود. از بادمجان‌هایی که باقیمانده بود پیدا بود خودش چیزی نخورده. هر وقت با بابام حرفش می‌شد همین طوری بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام که می‌گذشتم فریادش بلند بود و باز همان «زندیق» و «ملحد»‌ش را شنیدم. لابد به همان یارو فحش می‌داد که کاغذ را فرستاده بود. خیلی دلم می‌خواست سری هم به پشت بام بزنم و یک خورده کفترهای اصغرآقا را تماشا کنم. اما هوا ابر بود و لابد کفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود که باید زودتر می‌رفتم. بله دیگر سر همین قضیه‌ی شلوار کوتاه! آخر من که نمی‌توانستم با شلوار کوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه می‌گفتند، و اگر بابام می‌دید؟ از همه‌ی این‌ها گذشته خودم بدم می‌آمد. مثل این بچه‌های قرتی که پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان می‌کردند و «شلوار کوتاه کلاه بره...» بله دیگر هیچکس از متلک خوشش نمی‌آید. و همین جوری شد که آخر ناظم از مدرسه بیرونم کرد که «یا شلوارت را کوتاه کن یا برو مکتب خونه». درست اوایل سال بود. یعنی آخرهای مهرماه. و مادرم همان وقت این فکر به کله‌اش زد. به پاچه‌های شلوارم از تو دکمه قابلمه‌ای دوخت ومادگی آن را هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو،‌ و یادم داد که چطور دم مدرسه که رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دکمه کنم و بعد هم که درآمدم بازش کنم و بکشم پایین. همینطور هم شد. درست است که شلوارم کلفت می‌شد و نمی‌توانستم بدوم، و آن روز هم که سر شرط‌بندی با حسن خیکی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچه‌ام افتاد و پف کرد و بچه‌ها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود که سعی می‌کردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را که می‌زدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل می‌کردم تا همه می‌رفتند و کسی نمی‌دید که با شلوارم چه حقه‌ای سوار کرده‌ام. با این‌حال بچه‌ها فهمیده بودند و گرچه کاری به این کار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشیخ». که اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فکرش را که می‌کردم می‌دیدم زیاد هم بد نیست و هر چه باشد خودش عنوانی است و از «شلی» بهتر است که لقب مبصرمان بود.

در مدرسه که رسیدم خیس عرق بودم. از بس دویده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توی ایوان ایستاده بود و با شلاق به شلوارش می‌زد. نمی‌شد توی دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توی کوچه داشتم این کار را می‌کردم که شنیدم یکی گفت:

- خدا لعنتتون کنه. به‌بین بچه‌های مردمو به چه دردسری انداختن.

سرم را بالا کردم. زن گنده‌ای بود و کلاه سیاه لبه پهنی به سر داشت و زیر کلاه چارقد بسته بود ودسته‌های چارقد را کرده بود توی یخه‌ی روپوش گشاد و بلندش. فکر کردم «زنیکه چکار به کار مردم داره؟» و دویدم توی مدرسه.

عصر که از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه‌ی شیرخوره‌اش آمده بود خانه‌ی ما. خانه‌شان توی یکی از پسکوچه‌های نزدیک خودمان بود. و روز هم می‌توانست بیاید و برود. سرو گوشی توی کوچه آب می‌داد و چشم آجانها را که دور می‌دید بدو می‌آمد. سرش را با یک چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه‌اش وق می‌زد و حوصله‌ی آدم را سر می‌برد. و مشهدی حسین مؤذن مسجد هی می‌آمد و می‌رفت و قلیان و چای می‌برد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چایی مرا که می‌ریخت داشت به خواهرم می‌گفت:

- میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف که توپ مرواری رو سر به نیست کرده‌ن. وگنه بچه رو دو دفعه که از زیرش رد می‌کردی انگار آبی که رو آتش بریزی.

و من یادم افتاد که وقتی کلاس اول بودم چقدر از سروکول همین توپ بالا رفته بودم و با شیرهای روی دوشش بازی کرده بودم و لای چرخ‌هایش قایم باشک کرده بودیم و روی حوض آن طرف‌ترش که وسط کاج‌های بلند میدان ارک بود سنگ پله پله کرده بودیم. سنگ روی آب سبز حوض هفت پله هشت پله می‌رفت. حتی ده پله. و چه کیفی داشت! و چایی‌ام را با یک تکه سنگک هورت کشیدم.

- حالا بیا یک کار دیگه بکن ننه. ورش دار ببر دم کمیسری از زیر قنداق تفنگ درش کن.

- مادر مگه این روزها می‌شه اصلا طرف کمیسری رفت؟ خدا بدور!

- خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ درش کنه بعد هم یک گوله نبات بده به صاحب تفنگ.

و داشتند بحث می کردند که صاحب تفنگ دولت است یا خود پاسبان‌ها که من چایی دومم را هرت کشیدم و رفتم سراغ دفترچه‌ی‌ تمبرم. هنوز به صفحه‌ی برج مارپیچ نرسده بودم که صدای مادرم درآمد.

- ننه قربون شکلت برو،‌ دو سه تا بغل هیزم بیار پای حموم. بدو باریکلا.

فیشی کردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار که مادرم حرفی زده. این بار خواهرم به صدا درآمد که:

- خجالت بکش پسر گنده. میخای خودش بره هیزم بیاره؟ چرک از سر و روی خودت هم بالا میره. تو که حرف گوش کن بودی.

این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی کوچه چادر را از سر زن‌ها می‌کشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفته‌ای هفت روز دود و دمی داشتیم که نگو. و بدیش این بود که همه‌ی زن‌های خانواده می‌آمدند و بدتر اینکه هیزم آوردنش با من بود. از ته زیر زمین آن سر حیاط باید دست کم ده بغل هیزم می‌آوردم ومی‌ریختم پای تون حمام که ته مطبخ بود. دست کم دو روز یک بار. درست است که از وقتی حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم که هر دفعه می‌داد سر مرا مثل خودش از ته تیغ می‌انداختند و پوست سرم را می‌کندند. اما به این دردسرش نمی‌ارزید. هر دفعه هم یکی دو جای دستم زخمی می‌شد. شاخه‌های هیزم کج و کوله بود و پر از تریشه و باید از تلمبار هیزم‌ها بروم بالا و دسته‌دسته از رویش بردارم وگرنه داد بابام در می‌آمد که باز چرا شاخه‌ها را از زیر کشیده‌ای.

سراغ هیزم‌ها که رفتم مرغ‌ها جیغ و داد کنان در رفتند. هوا کیپ گرفته بود ومرغها خیال کرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دسته‌ی دوم را که می‌چیدم یک موش از دم پایم در رفت و دوید لای هیزم‌ها. آنقدر کوچولو بود که نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتی ور رفتم شاید درش بیارم اما فایده نداشت. این بود که ول کردم و دوباره رفتم سراغ هیزم‌ها. دسته‌ی چهارم را که بردم، در کوچه صدا کرد. لابد مشهدی حسین بود و می‌رفت در را باز می‌کرد. محل نگذاشتم و هیزم‌ها را بردم توی مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست می‌کرد و مادرم چراغ‌ها را نفت می‌ریخت. مرا که دید گفت:

- ننه مگر نمی‌شنوی؟ بدو درو واکن. مشد حسین رفته مسجد.

فهمیدم که لابد بابام باز نمی‌خواسته بره مسجد. هوا داشت تاریک می‌شد که رفتم دم در. یک صاحب منصب بود و دنبالش یک زن سرواز. یعنی چارقد به سر. همسن‌های خواهر بزرگم. چارقد کوتاه گل منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانه‌ی ما نیامده بود. کیف به دست داشت و نوک پنجه راه می‌رفت. سلام کردم و رفتم کنار، هر دو آمدند تو. روی کول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمی‌شناختمش. یعنی چکار داشت؟ اول شب با این زن سرواز؟ صبح تا حالا توی خانه‌مان همه‌اش اتفاقات تازه می‌افتاد. یک دفعه نمی‌دانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاریک بود و ندیدند که من ترسیده‌ام. نکند باز مشگلی برای جواز عمامه‌ی بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دویدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را کشید سرش و آمد دم دالان و سلام علیک و احوال‌پرسی و صاحب منصب چیزهایی به مادرم گفت که فهمیدم غریبه نیست، خیالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:

- دختر ما دست شما سپرده. من میرم خدمت حاجی‌آقا.

مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چای بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود که به مهمان آشنا باید چایی داد. چایی را که بردم دیدم عمو آنجاست و رئیس کمیسری هم هست و یک نفر دیگر. بازاری مانند. همه دور کرسی نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهای دیگر هر کدام زیر یک پایه. چایی را که می‌گذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف می‌زد:

- بله حاج آقا. متعلقه‌ی خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید.

که آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یک امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم! مادرم که سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود یا سرش خلوت بود می‌رفتم ازش می‌پرسیدم. همیشه ازین جور سوالها خوشش می‌آمد. یا وقتی که قلم نیی برای مشق درشت می‌دادم بتراشد. من هم فهمیده بودم، هروقت کاری باهاش داشتم یا پولی ازش می‌خواستم با یکی از این سوالها می‌رفتم پیشش یا با یک قلم نوک شکسته. بعد گفتم بروم ببینم دیگر این زنکه کیست.

مادرم پایین کرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یک جفت کفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز که وسط صف نشسته‌ی نماز جماعت ایستاده باشد. یک بوی مخصوصی توی اطاق بود که اول نفهمیدم. اما یک مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود که معلم ورزشمان می‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لب‌هایش قرمز بود وکنار کرسی نشسته بود و لبه‌ی لحاف را روی پاهایش کشیده بود. من که از در وارد شدم داشت می‌گفت:

- خانوم امروز مزاجش کار کرده؟

و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همینه که دلش درد میکنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه کنه. اما انگار نه انگار.

و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟

زنیکه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.

- جه درسی؟

- درس قابلگی.

سرش را تکان داد و خندید. مادرم رو کرد به خواهرم و گفت:

- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهکت‌رو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسه‌شون چایی بیارم.

و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور که بیخودی ورقش می‌زدم مواظب بودم که خواهرم قنداق بچه را روی کرسی باز کرد و زنیکه دو سه جای شکم بچه را دست مالید که مثل شکم ماهی‌های بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود که فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا می‌کرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمی‌گشت. گفتم:

- شما که اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!

- غلط زیادی نکن،‌ ذلیل شده!

و رفتم توی اطاق بابام. چایی می‌خواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق کنم. تا استکان‌ها را جمع کنم و قلیان را ببرم شنیدم که داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشکر روم می‌گفت. می‌دانستم. اگر یک اداری پهلویش بود قصه‌ی سفر هند را می‌گفت. و اگر بازاری بود سفرهای کربلا ومکه‌اش را. و حالا دو تا نشون به کول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیان را هم که مادرم چاق کرده بود، بردم. بابام به آنجا رسیده بود که عمروعاص تک و تنها اسیر رومی‌‌ها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق می‌کرد. حوصله‌اش را نداشتم. حوصله‌ی این را هم نداشتم که برم اطاق خودمان و لنگ و پاچه‌ی شاشی بچه خواهرم را تماشا کنم. از بوی آن زنکه هم بدم آمده بود که عین بوی معلم ورزش‌مان بود. این بود که آمدم سر کوچه. اما از بچه‌ها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر کوچه جمع می‌شدیم و یک کاری می‌کردیم. می‌رفتیم سر خیابان و به تقلید آجان‌ها کلاه نمدی عمله‌ها را از سرشان می‌قاپیدیم و دستش‌ده بازی می‌کردیم. یا توی کوچه بغل خانه‌ی خودمان جفتک چارکش راه می‌انداختیم. یا فیلم‌هامان را با هم رد و بدل می‌کردیم. یا یک کار دیگر. و من خیلی دلم می‌خواست گیرشان بیاورم و تارزانی را که همان روز عصر توی مدرسه با یک قلم نیی خوش تراش عوض کرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر کمرش و طنابی که بغل دستش آویزان بود و یک دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر در‌می‌آورد. اما هیچ‌کدامشان نبودند. چه کنم چه نکنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنی‌ترین چیزها بود. صدای «خودخدا» از ته کوچه می‌آمد که لابد مثل هر شب یواش یواش قدم برمی‌داشت و عصایش روی زمین می‌سرید و سرش به آسمان بود و به جای هر دعا و استغاثه‌ی دیگری مرتب می‌گفت «یا خود خدا» و همین جور پشت سر هم. و کشیده. لبویی هم آمد و رد شد. توی لاوکش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را می‌زد. یک زن چادر نمازی سرش را از خانه روبرویی درآورد و نگاهی توی کوچه انداخت و خوب که هر طرف را پایید دوید بیرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرف‌تر- در را هل داد که برود تو اما در بسته بود. همین جور که تند تند در می‌زد سرش را این‌ور آن‌ور می‌گرداند. عاقبت در باز شد و داشت می‌تپید تو که یک مرتبه شنیدم:

- هوپ! گرفتمش.

ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی می‌گشت و می‌گفت:

- آب پدر سوخته! خوب گیرت آوردم. مرغ و مسما.

هوا تاریک تاریک بود و نور چراغ کوچه رمقی نداشت و من نمی‌دانم در آن تاریکی چطور چشمش مگس‌ها را می‌دید. و‌‌ آن هم درین سوز سرما. شاید خیالش را می‌کرد؟ همسایه‌ی دو تا خانه آنطرف‌تر ما بود. مدتها بود عقلش کم شده بود. صبح تا شام دم در خانه‌شان می‌نشست و مگس می‌گرفت و می‌گفتند می‌خورد. اما من ندیده بودم. به نظرم فقط ادایش را در‌می‌آورد و حرفش را می‌زد که «باهات یک فسنجون حسابی درست می‌کنم.» یا «دیروز یه مگس گرفتم قد یه گنجشک.» یا «نمیدونی رونش چه خوشمزه‌اس.» اوایل امر وسیله‌ی خوبی بود برای خنده و یکی از بازی‌های عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.

اما حالا دیگر نمی‌شد بهش خندید. زنش خانه‌ی ما رختشویی می‌کرد. ده روزی یک بار. و می‌گفت مرتب کتکش می‌زند و بیرونش می‌کند. اما می‌بیند خدا را خوش نمی‌آید و باز غذایش را درست می‌کند. گفتم بروم دو کلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:

- ابوالفضل چه مزه‌ای می‌داد؟

گفت:- مزه گندم شادونه. نمیدونی! قد یه گنجشک بود.

گفتم: - نکنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس کجا پیدا میشه؛

گفت:- به! تو کجاشو دیدی؟ من ورد می‌خونم خودشان می‌آن. صبرکن.

و دست کرد توی جیب کت پاره‌اش و داشت دنبال قوطی کبریتی می‌گشت که مگس‌هایش را توی آن قایم می‌کرد که دیدم حوصله‌اش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم که برگردم خانه. که در خانه‌مان صدا کرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش که داشتند در‌می‌آمدند. لابد خیلی بد می‌شد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه می‌دیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم که به فکرم رسید «چرا همچی کردی؟ اونا ابوالفضل رو کجا می‌شناسن؟» اما دیگر دیر شده بود و اگر در‌می‌آمدم و مرا می‌دیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت می‌گفت:

- آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟

و صاحب منصب گفت:- همه‌ش واسه دو ساعته دخترجون. همینقدر که باهاش بری مهمونی...

آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گنده‌س!

ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف می‌زدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغه‌ی بابام بشود؟ برای چه؟... آها ... آها ... فهمیدم.

نگاهی به قوطی کبریت انداختم که خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.

در باز بود و در تاریکی دالان شنیدم که عمو، می‌گفت:

- عجب! خیلی‌یه‌ها! عجب! دختر نایب سرهنگ...

صدای پای من حرفش را برید. نزدیک که شدم رئیس کمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان کردم و یکراست رفتم توی اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ می‌پلکید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را کندم و تپیدم زیر کرسی. بوی دود ته دماغم را میخاراند و توی فکر ابوالفضل بودم و قوطی کبریت خالی‌اش و کشفی که کرده بودم که شنیدم عمو گفت:

- آهای جاری. بلا از بغل گوشت گذشت‌ها! نزدیک بود سر پیری هو سرت بیاریم.

عمو مادرم را جاری صدا می‌کرد. عین زن‌عمو. و صدای مادرم را شنیدم که گفت:

- این دختره رو میگی میز عمو؟ خدا بدور! نوک کفشش زمین بود پاشنه‌اش آسمون.

و عمو گفت: - جاری تخته‌های رو حوضی را نمی‌ذارین؟ سردشده‌ها!

فردا صبح که رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهی‌ها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولک‌های رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله بگله و تک و توک. یک جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم که لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت می‌رفت قم یا قزوین در اطاقش را قفل می‌کرد. و هر شب که خانه نبود گربه‌‌ها تلافی مرا سر ماهی‌هایش درمی‌آوردند. وقتی برگشتم توی اطاق از مادرم پرسیدم:

- حاجی آقا کجا رفته؟

- نمیدونم ننه کله سحر رفت! عموت می‌گفت می‌خاد بره قم.

و چایی که می‌خوردیم برای هر دو ما گفت که دیشب کفترهای اصغرآقا را کروپی دزد برده. که ای داد و بیداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا که بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود که نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند می‌آمد. لانه‌ها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمی‌شد و فضله‌ی کفترها گله بگله سفیدی می‌زد